روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

دلتنگی

دیروز از صبح که بیدار شدم همینجوری هی به زمین و زمان فحش و بد وبیراه میدادم که چظور من یک ساعت وقت ندارم خیر سرم حداقل برم سر خاک پدرم.خیلی دلتنگ بودم و عصبی.  تو اداره هم  این حس بدبختی ولم نمی کرد . ساعت ۱ که شد دلم زدم به دریا و گفتم حتما باید امروز برم پیش بابا. از اداره زدم بیرون و رفتم ۲ تا شاخه گل رز خریدم و شور اشتیاق رفتم. حالا بماند که هی توی قلبم رعد و برق می زد و اشک از چشمام سرازیر می شد. وقتی رسیدم انگار یه حس آرامش بهم دست داد. فکر می کنم بابا هم دلش برام تنگ شده بود وقتی به عکسش زل زده بودم و اشکام بی اختیار می ریخت انگار بهم نگاه می کرد و می گفت :(چه  عجب کردی). زندگی رسم غریبی داره. قبلا برای دیدنش باید کلی برنامه ریزی می کردم تا ببینمشون. حالا که من اومدمو خواستم هر روز کنارشون باشم . باز هم باید برای دیدن بابا کلی برنامه ریزی کنم و ...     اوون آرامش اوون سکوت همه اینها چیزایی بود که بابا عاشقش بود. و حالا ما موندیم این همه خاطره. پدرم همیشه از خدا می خواست اوونو گرفتار بیمارستان و ... نکنه ولی هیچ وقت نمی دونم توی ذهنش بود که با بی خبر و بی مقدمه رفتنش چه بلایی سر ما می یاد؟؟؟؟

تولد ۳۱ سالگی

گاهی تو شاد ترین لحظات زندگی‌. نبود کسی که وقتی  از حضورش قلبت  لبریز بود از شادی.تمام شادی های دنیا به همراه خنده های گل پسر هم جمع شن نمی تونن کمی تلخی این اندوه رو از ذهنت پاک کنن. یادمه سال گذشته با یه جعبه بزرگ  کیک  اومده بودی خونمون و من هی ماچت می کردم که چطور شد یادت مونده.... هیچ وقت فکر نمی کردم سال بعد مادر با چشمای پر از اشک کادو به دست.  زنگ خونمو بزنه و نبود تو در کنارش   اینقدر آزار دهنده باشه .   یادت همیشه سبز بابایی


دیشب همه جمع بودن .محفلی شده بود برای خودش. پوریا اینقدر خوشحال بود که نگو. هی می   د وئید اینور و اوونور. وقتی شمع ها رو روشن کردن تا فوت کنم. پوریا مجال نداد و سریع فوتش کرد. خوب اینم از مزایای مادریه ....

نگاه آشنا

روی پایان نامم کار می کردم . خیلی کلافه شده بودم. یکی از همکارای اداره بهم گفت برو پیش آقای ... بهت می تونه کمک کنه . من هم برای خلاصی از این بن بست رفتم پیشش. همه چیز خیلی خوب پیش می رفت تا اینکه یه روز دیدم آقای همکار با یه آقای دیگه اومد اتاق من. من که تعجب کرده بودم با یه سلام و علیک ازشون استقبال کردم. چند لحظه نشستن و اوون آقای دومی خیلی سعی نمی کرد بامن هم کلام شه . ولی توی نگاهش یه حالت خاص بود. یه جوری دلنشین و صمیمی. یه چیزی که هنوز بعد ۴ سال وقتی تو چشمام نگاه می کنه همون حالت خاص و می بینم و قلبم مثل روز اول لبریز می شه..... دیروز سالگرد پیوند ما بود و اوون باز منو سورپرایز کرد

خانه پدری

خیلی نمی گذره از زمانی که از زیر پنجره آشپز خونه رد می شدم بوی غذا های که جا افتاده بودن و برنجی که دم کشده بود رو احساس می کردم. با شوق کلید رو تو در می چرخوندم و به شکمم وعده یه غذای خوب رو می دادم و خستگی درس و مدرسه رو با دیدین میز چیده شده مامانم که با مهربونی همه چیزو آماده کرده بود از تن به در می کردم. یادمه تا می رسیدم خونه به مامان می گفتم بابا کجاس؟ و اوون می گفت داره نماز می خونه تو دستاتو بشور اوون هم می یاد. و کنار هم چه صفایی می کردیم. دیروز وقتی کلید رو تو قفل چرخوندم دیگه بویی غذایی از خونه مامان نمی یومد. در رو که باز کرد نه از غذا خبری بود نه از طراوتی که تو خونه پدری موج میزد. خونه پدری که بدون پدر فقط بوی غم و اندوه داره . و من دلتنگ همه اوون خاطرات تنها دستی به عکسش می کشم و جوری که مامان نبینه اشکهام رو پاک می کنم . می دونم هیچ وقت دیگه اوون میز با اوون همه عشق چیده نمی شه... و مادر تنها به یاد گذشته ها روز روشب می کنه و امیدش به بچه ای که عشق بابام بود. 

روز نوشت

یه بنده خدایی می گفت فاصله بین دوست داشتن و نداشتن یه لبخنده ولی به نظر من مرز بین این دو خیلی ظریف تر و شکننده تر از یه لبخنده.

گاهی به خودم می گم : این همه درس خوندی و سگ دو زدی و دور از جوون هنوز هم داری می زنی  که چی؟ خسته از اداره بیایی خونه و بدو بدو ، غذا خورده و نخورده ، گل پسرو که گیج خوابه بخوابونی و گاهی شانس بیاری و بخت یارت باشه یه چرت کوتاه نصیبت بشه . بعد روز از نو روزی از نو . باسرعت ١00 کیلومتر تو خونه بدویی هی تمیز کنی و بشوری و بسابی  و غذا رو رو گاز ببری که چی؟!!! چایی دم کن ، غذا ی بابایی و غذای پسری هر کدو م جدا  آماده شه، تنقلات و میوه و همه چیز رو میز چیده شده  تا بابایی که می آد خونه ،خونه مثل دسته گل به نظر بیادو با چای لب سوز حلقی تازه کنه... شاید مرز خوشبختی و بدبختی همین جاست . که همسرت بعد از خوردن اولین چای بهت بگه : خانم خیلی زحمت کشیدی ،  خسته نباشی . و من دوباره جو گیر شم و واسش هندونه قاچ کنم که  خوردنش عشق بابایی و گل پسره... و من فقط از کنار اوپن نظاره گر بریز و بپاش این دو باشم  و تا بوق سگ همینطوری دور خودم بچرخم و ببرم وبیارم تا موقع خواب بابایی و پسری شه . وقتی خسته میرم تو رختخواب و بالش رو زیر سرم صاف میکنم . می بینم پسری خودشو به زور رو بالشم جا کرده و منتظره که بوس شب بخیر رو نثار گونه هام کنه به خودم می گم : خوب زندگی همینه . کسایی که وجودشون بهت وابسته باشه شاید خسته کننده باشه ولی لذت بخش هم هست.