روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

تنها مدارا میکنیم دنیا عجب جایی شده(داریوش)

این روزها اوضاع  داخلی خونمون عجیب بهم ریخته است. آقای همسر به لطف ایجاد ۲.۵ میلیون شغل توسط دولت کریمه . به کل بیکار شدن. اون توی یه شرکت پیمانکاری کار می کرد که به دلیل پرداخت نشدن صورت وضعیت ها شرکت تعطیل و با کل مهندسین اجرایی تسویه حساب کردن. حالا من موندم کلی گرفتاری و یه همسر جون که از گل بالاتر نمی شه بهش گفت. و نمی دونم چرا تصمیم گرفته در عوض این مشکل انتقام همه رو از من بینوا بگیره. . من هم به توصیه مامان جانم همینطور دندون به جگر له شدم می زارم تا این اوضاع آروم شه. تنها چیزی که قلبم رو آروم میکنه گل پسره. دلم میخواد وقتی بزرگ شد و ازدواج کرد مثل باباش اینقدر کم ظرفیت نباشه. دلم می خواد اینقدر بزرگ شه قبل از ازدواج که از همسرش انتظار نداشته باشه مثل مامان ها باهاش برخورد کنه. اینکه همش همسرش نازشو بکشه و اون هی ناز کنه.و در عوض تمام زحمت هایی که همسرش می کشه اگه تشکر نمی کنه حداقل زبون تلخ هم نداشته باشه.

همدردی

صبح با ناز و نوازش گل پسر رو از خواب بیدار کردم و پسری  از اینکه اول صبحی به گردش دعوت شده کلی خوشحالی کرد. ولی وقتی رسیدیم دم مهد بنای گریه رو گذاشت و آنچنان بی تابی کرد که دل مامانی براش ریش شد. وقتی گل پسر همیجوری گریه می کرد  یه دختر بچه ناز هم با مامانش رسید دم مهد. وقتی پوریا رو دید که داره گریه می کنه بهش گفت : نی نی گریه نکن . مامان تو هم زود می آد دنبالت. و من از زمانی که رسیدم اداره نگران دیر رسیدنمم

من و گل پسر

گل پسر هر شب قبل از خواب ُ باید مطمئن شه اول از همه هیچ چراغی روشن نیست   وهمه هم خوابن. وقتی می آد رو تخت بعد از اینکه یه خورده از سر و کول بابایی بالا می ره و بازی می کنه می آد و پیش من دراز می کشه و دستش رو می زاره  روی صورتم و بعد هر چی اسم بلده رو می گه از عزیز و نانا گرفته تا همه جوجو ها و هاپو ها که من باید در جوابش بگم مثلا نانا  لالا کرد تو هم  لالا کن . تا می رسه به من میگه؛ مامانی .من هم می گم اگه تو لالا کنی مامان هم لالا می کنه.نمی دونم این جمله چه خنده ای داره که هر باربه اینجا می رسه می خنده و بوسم می کنه و دوباره از نو اسمها رو می گه . و من نمی فهمم رو کدوم این اسمها هم خودش هم من خوابمون می بره.

ادامه مطلب ...

روزنوشت

دیروز من و گل پسر و بابایی همراه خاله خانوم و عزیز جون و نانا صبح زود از خونه زدیم بیرون تا به قول خودمون  جهت ریلکسی اعصابهای له شده به دامن طبیعت پناه ببریم غافل از اینکه آسمون دریچه کوره شو باز  و روی ماشین ما متمرکز کرده . خلاصه چشمتون روز بد نبینه که حتی کولر ماشین هم نمی تونست جلو آب پز شدنو  جزغاله شدنمونو بگیره. طفلی گل پسر که به شوق گردش و آب بازی صبح زود چشمای خماره شو باز کرده بود‏، نتونست حتی یه دل سیر بازی کنه. و فقط توی ماشین نشسته بودیمو هی بچه ام می گفت :؛آباااا یعنی آب می خوام. تو این حال و وضع قیافه آقای همسر هم که کلا از هر نوع گردش و مسافرت ولو داخل استانی احساس انزجار می کنن هم دیدینی بود. خلاصه اینجوری شد که خیلی زود له و لورده برگشتیم سمت خونه . که آقای همسر لطف کردن و یادشون اومد که کار نیمه تمامی دارن و باید برن خونه مادرشون . و ما هم در ته دل خوشحال که مجبور نیستم بابت گرمای هوا از در عذر خواهی از ایشون بربیام. خلاصه فرمون ماشین رو تسلیم ما کردن و به خوشی و میمنت رفتن منزل مادر. ما هم برای خود شیرینی سلامی خدمت والده ایشون عرض کردیمو به سمت منزل حرکت کردیم. 

ولی دیشب حال ملسی داشتم. گل پسر زود خوابید و من در آرامش کارهای خونمو انجام دادم  و با خیال راحت پروسه تنبلی رو طی کردم. قبل از ازدواجمون فکر می کردم اگه یه شبانه روز همدیگرو نبینیم حتما زمین منفجر میشه و آسمون ولو میشه. ولی از دیشب فهمیدم ،نه اصلا چیز بدی هم نیست گاهی آدم تنها باشه. اصلا اینجوری بهتر هم شد. حداقل تا اوضاع اعصاب و اخلاقش رو به راه شه همون بهتر که خونه مامانش بمونه. از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش

از دست تو نیست که دلم از گریه پر

این روزها خیلی به وبلاگ های مختلف سرک می کشم.. شاید بشه گفت یه جورایی اعتیاد پیدا کردم .. اعتیاد به این که بفهمم دیگران روزگارشونو چطور می گذرونن و چه چیز هایی شاد و دلتنگشون می کنه... چیزی که برام جالبه اینه که تو بیشتر وبلاگهایی که خوندم حس دلتنگی ‏، غم یا نا امیدی موج میزنه . بعضی ها که شجاعترن یا قلم بهتری دارن از دلتنگهیهاشون جوری می نویسن که انگار همهمون دچار یه نوع غم پنهانیم همه مون با تمام داشته ها و نداشته هامون یه جور نارضایتی تو زندگیمون موج می زنه... و فقط شکلاشون با هم فرق می کنن این همه دلتنگی از کجا می یاد؟ ؟  شاید مثل من با شنیدن یه آهنگ که دستت رو می گیره و پرتابت می کنه وسط خاطراتی که یه روزی با خودت تصمیم گرفتی یه جایی تو ذهنت واسه همیشه آرشیوش کنی جوری که هیچکی ، حتی خودت بهش دسترسی نداشته باشی.مثل شعر ستاره گروه سون... زندگی با روزمرگی بدون هیچ طپشی در قلب ، بدون حس امنیت آدمها رو به سمتی می برن که شاید یه آهنگ حسوشونو عوض می کنه و  حسرت روزهایی که بدون دغدغه آب و نان ،قدم زدن با عزیزی توی برف که نه سرما و نه سر بالایی سرپایینی خیابون روشون تاثیر نداشت رو تو وجود آدم سرازیر میکنه . حالا اما چقدر خسته ام . جوری که نا ندارم نفس بکشم یا حتی با پسری که از وجودمه کمی همپا شم و تو باز یهای کودکانه اش شرکت کنم. انگار سالها از اوون روزها گذشته