ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تمام شب هی از این پهلو به اوون پهلو می شدم آقای همسر هم مثل من خواب از چشماش رفته بود .خلاصه تا ساعت ۶ صبح هر چی سعی میکردم خودمو بخوابونم نشد که نشد. غافل از اینکه اون شب آخرین شبی بود که می تونستم راحت بخوابم و من از دستش داده بودم .
تا خواستم از جام پاشم دوباره همون سناریوی ۹ ماهه تکرار شد .. تهوع و بعد . تا زمانی که آقای همسر بلند شن این نمایش همچنان ادامه داشت. اوون روز همش استرس داشتم .نمی دونم من اینجوری بودم یا همه مامانا تو همچین شرایطی مالیخولیا می گیرن.. بعد از وصیت کردن پیش همسر که من مردم بچه امو دست هر کی ندی و مراقبش باش و .... از در خونه زدیم بیرون. صبح پنجشنبه بود و هوا نیمه ابری...دم خونه مامان اینها یادش بخیر بابا در و وا کرد و بهم گفت مامانت داره حاضر می شه. خواهرم هم بود. ..... توی بیمارستان اوضاعی بود. نه اینکه خیر سرشون بیمارستان خصوصی بود . هم پول دادیم هم پدرمون رو در آوردن... ساعت ۹:۱۵ دقیقه گل پسر به دنیا اومد و من اولین نفری بودم که دیدمش. و تا ساعت ۱ ظهر تو ریکاوری سرگردون تختوم از این ور به اوون ور هول میدادن... نه اینکه بیهوشی کامل نگرفته بودم می دیدم چه بلایی دارن سرم می یارن... خلاصه من و گل پسر ساعت ۲ تونستیم همدیگرو در آغوش بگیریم و باقی قضایا......... حالا گل پسر ۲۰ ماهه شده و من یه مامان. یه مامانی که هنوز نتونسته یه شب چشماشو ببنده و صبح پاشه. حالا گل پسر منو که می بینه می گه سسسسسسسسنام و می پره تو بغلم. یادش بخیر بابایی چقدر خوشحال بود . چقدر مدت بودنش با گل پسر کوتاه بود . چقدر دلتنگشم.....
عکس این گل پسرتو هنوز نزاشتی هااااا