روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

برای شیلا

سه روز از شنیدن خبری می گذره که هنوز باورش برام سخته. مگه می شه!!! با اینکه دیدمت ولی باز باور نمی کنم. می دونی که تو سهم بزرگی از دوران دبیرستان و دانشگاه من داری . یادته پاییز ها رو من به خاطر هوای همیشه بارونی اینجا دوست داشتم و تو از این همه آب که به لباسات می پاشید حرص می خوردی و من با شیطنت واسه اذیت کردنت جفت پا می پریدم روی کاشی های لق خیابون و آب می پاشید روی تو و من می خندیدم و تو همینطور بد و بیراه می گفتی. .. می دونی وقتی حرص می خوردی یا بد بیراه می گفتی می دونستم که من و تو دوستیمون محکمتر از اونی که بخواد کمی آب پاشیدن رو تو خرابش کنه. یادته میرفتیم پارک. قدم می زدیم . حرف می زدیم. کمی غیبت می کردیم مردمو سوژه می کردیم و هی میخندیدیم. وبعد خودمون رو به یه بستنی مهمون میکردیمو تو حرص می خوردی که با هر لیسی که به بستنی می زنی حتما یک کیلو چاق می شی و من که پیش تو آب از سرم گذشته بود با اشتیاق و بدون نگرانی می خوردمش. یادته خیلی وقت پیش شاید تازه دیپلم گرفته بودیم رفتیم کافی شاپ. من و تو عین منگا اسم خیلی از اوون معجونها رو هم نمی تونستیم بگیم و تو می گفتی : حالا یارو می گه ما چقدر ... : و وقتی گارسون اومد سفارش بگیره من با نشون دادن اسم چیزهایی که میخواستیم مشکل و حل کردیم بعدش سر اوون اسمها چقدر خندیدیم.تو همیشه از من مهربون تر و با گذشت تر و خانوم تر بودی. هرچقدر من شلنگ تخته می انداختم توی خیابون و مدرسه همونقدر تو خانوم بودی. حالا می گن تو رفتی... با تمام چیزهایی که می خواستی و نشد. همه آرزوهات با ازدواجی که کردی بر باد رفت. این اواخر چقدر ناراحتی کشیدی. دیگه خیلی وقت بود خندهای ازت ندیده بودم. چقدر فکرت مشغول تصمیمی بود که شوهرت برات گرفته بود و با این قوانین مسخره کاری ازت بر نمی یومد. چقدر ذهنت مشغول بود... مشغول دانشگاه.. کار ... جدایی از همسرت... واکنش خونوادت ... حرف مردم... وای که چقدر این مردم و حرفشون برات مهم بود....  حالا می گن تو دیگه نیستی.. و سهم بزرگی از زندگی من .خنده های من . خاطرات من سه رو که زیر خاکه و من پریشان و پشیمون که چرا بیشتر از این کنارت نبودم و نموندم.. و حالا به هرچی نگاه میکنم  به هر خیابونی که میرم یادت میافتم. همیشه تو دیر می رسیدی اینبار من..... راحت بخواب و آرام . دیگه از غصه خبری نیس. فقط ما موندیمو این همه خاطره. من موندم و دلتنگ. من موندم تنها. من موندم و حرفهایی که هیچوقت بهت نگفتم. بهت نگفتم که هنوز خیلی دوست دارم فقط به خاطر شوهرت و اینکه بهت سخت نگیره ارتباطم باهات کم شد. دیروز خیلی دلم می خواست بکوبم تو صورتش. سرش داد بکشم . ولی دیدم تو هنوز دوسش داری و واست حرف مردم مهمه . میدونم همه رو حالا از اوون بالا می بینی. دعا میکنم دعا میکنم از خدا می خوام که اونجا که رفتی جات بهتر از این دنیای کثیف باشه. دعا می کنم اونجا برای قلب مهربون و دل نازک جای خوبی باشه....

نظرات 2 + ارسال نظر
رامین سه‌شنبه 8 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:30 ق.ظ http://safarkarde.blogsky.com/

مادرانه شما زیباست..
سلام

مهراوه چهارشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:45 ق.ظ

میتونم بفهمم که گاه از دست دادن یک دوست از ،از دست دادن خواهر میتونه سخت تر باشه.جدا از صمیم قلب متاسفم و حست میکنم...
اما یادت به جمله ی حکیمانه ی من بیافته(نگی کدومش؟)!" همه ی ما رهگذر و بلا تکلیف و پا در هواییم. اصلا معلوم نیست بتونیم تصمیم یک ساعت بعد رو عملی کنیم یا نه. همه تو حیرانی ایم. اونی که میره تکلیفش،جا و مکانش و زندگیش معلومه." کلا این زندگی کوتاهه و مال شیلا کوتاهتر بود. شاید خدا بیشتر دوسش داشت...
یه روز همه همدیگر رو میبینیم. تو، منو -شیلا رو- بابا رو و...همه رو میبینی. زود میگذره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد