روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

تابستون

خلاصه آخر تابستون شد و خلاصه نیمی از جمعیت جامعه چه دانشگاهی و دانش اموز و دبیران محترم می خوان زحمت بکشن و به کار و زندگیشون برسن. توی این جمع لطیف خاله خانم و نانا هم حضور دارن. که توی سه ماه تابستون با حضورشون تو محفل بی فروغ من و عزیز جون کلی حال بهمون دادن.جوری که  اصلا نفهمیدم چطور این تابستون گذشت!!خاله خانم برعکس من موجودی فعال . و پرجنب و جوش هست که هر لحظه توی مغزش چیزی در حال گذره. جوری که گاهی من و عزیز جوون انگشت به دهن حیروون این همه فکر های عجیب و غریبی بودیم که از ذهنش می گذشت. و اصرار بر انجام این افکار و پافشاری و هدایت عموم افراد خونه در جهت تحقق بخشیدن به این افکار خودش ماجرایی داشت که بیشتر اوقات بنده خدا .خودش هم تهیه می کرد هم کارگردانی می کرد هم بازیگری.... و در نهایت مسئول پخشش هم می شد.... از پختن کلی بادمجون ساعت ۴ صبح به بعد تا سنگ اندازی به شیشه اتاق خواب مامان چون در واحد بسته شده بود و توی حیات گیر افتاده بود. یادمه شب اولی که تصمیم گرفته بود با بادمجونها یه شب نشینی راه بندازه من تو خواب وبیداری فکر می کردم جایی آتیش گرفته.. جوری که آقای همسر می گفت معلوم نیست کی این وقت شب داره آتیش بازی می کنه .غافل از اینکه طرف خودیههه. از طرفی من مرتب باید جنگ سردی که بین نانا و آقای همسر(یه خورده خجالت هم خوب کوفتیه) رو مدیریت می کردم . از خوش اقبالیم این دو تا سر من تمام این سه ماه در حال اذیت و آزار هم بودن و هر کدوم مدعی بود که طرف مقابل تمام ذهن و وقت منو تصاحب کرده و این باید حقشو بگیره. نتیجه این شد که تمام این سه ماه بنده اینقدر روی لبه تیغ راه رفتم که نه تنها پاهام شره شره شد بلکه جیگر و معده و.... هم له شد. خلاصه ماجرایی بود. ولی سودش این بود که فهمیدم که: 

۱- من خوشبختم چون یه خانواده منسجم و مهربون دارم که زمان گرفتاری تنهات نمی زارن 

۲-من خوشبختم چون اگه خاله خانم امسال نمیومد بدون بابا به من و عزیز خیلی سخت می گذشت. 

۳-من خوشبختم که خلاصه کسایی هستن سر من باهم و باهم با من دعوا کنن   

۴-من خوشبختم که خیلی زود یعنی بعد ۴ سال فهمیدم همسرم شدیدا حسوده جوری که به راحتی و بدون خجالت از سن و وزن و هیکلش حاضره سر من با یه دختر بچه ۱۴ ساله کل کل کنه 

۵- تازه فهمیدم که یه خواهر زاده دارم که می تونم امیدوار باشم که یه ۱۰ سال دیگه بتونه از حق و حقوق کل فامیل دفاع . و نقش مادر شوهر و مادر زن رو به بهترین شکل ایفاء کنه 

۶-من خوشبختم چون خدا یه گل پسر ناز بهم داده که زمانی خیلی دلتنگ میشم میادو بقول خودش بازی بوس بوس می کنیم و من کلی قربون صدقش میرم 

۷- من خوشبختم چون همسری دارم که برخلاف اکثر آدمها هر چقدر دور من خلوت تر باشه و تنها تر باشم بیشتر نازمو می کشه. و بقول معروف رفیق روزهای سخته. و اگه ببینه خدای نکرده سرت به افراد دیگه ای گرمه از فامیل و دوست گرفته تا .... زود دچار کمبود محبت می شه. و در صدد انتقام برمی یاد. 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهراوه پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:02 ب.ظ

وای خدا نکشدتت. خیلی خندیدم. جدا آقای همسر....؟؟
واقعا که...
حس میکردم که همه چیز از همون شبی شروع شد که نصفه شبی با هم رفتیم و آیس پک خوردیم!!!!!!!
فکر کردی من کوتاه میام؟؟!!!!!!!!!
البته که نه.......
ایندفعه پروژه رفتن به رامسر رو به شکل زنونه عملی میکنیم!!!!!!

اتفاقا توی این یه مورد آقای همسر با هات موافق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد