روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

برای غزلک

خاله جان و نانا یه سفر دو روزه داشتن به خانه پدری که هم دل ما رو شاد کردن و هم خودشون به فیضی رسیدن. من هم به خاطر عدم حضور همسر جان در منزل به صورت کلی از هفت دولت آزادم ، عین این دو روز در خدمت دوستاران بودم. البته اینقدر در من هوش و ذکاوت وجود داره که بفهمم اکثر افراد دور و ورم بیشتر دلتنگ گل پسر هستن تا من.!!!! مثلا خاله جان تا می رسه زنگ می زنه می گه {زود با گل پسر بیا پایین}. یا عزیز جون می گه {وای یه روز من این بچه رو نبینم دلتنگ می شم. } یا دایی جوونها تا به من می رسن میگن{ گل پسر بپر بیا بغل من} . این از خوونواده خودم که باشه دیگه از قوم شوهر و شوهر جان که به کلی هیچ انتظاری نیست. یه وقت فکر نکنین که دارم به گل پسر حسودی می کنم !! اصلا . اتفاقا خوشحالم که پسری دارم که حداقل تا الان محبوب قلبها ست. بخاطر رفتارش... قیافه اش و .... چیزی که من شاید توش تقریبا شانسی نداشتم.  نمی دونم شاید این هم بخاطر عدم اعتماد به نفسی که به قول خاله جان من بهش دچارم.... ولی هیچکی از خودش نمی پرسه که یه بچه کوچولو بین این همه آدم بزرگتر از خودش که همه کارها رو می تونستن بهتر از اون انجام بدن چطور باید اعتماد به نفس پیدا می کرد..... مخصوصا که این بچه کوچیک گوش های تیزی هم داشت. مثلا می شنید که با هم به هیکلش می خندن... یا به موهایی که نبودن اونجوری که باید باشن.... یا به شباهتی که بین این بچه کوچک و پدری بود که مادر نسبت به اوون قیافه بهتری داشت... و وقتی می گفتن تو شبیه فلانی  هستی این بچه کوچیک می فهمید که منظور چیه....حالا دست بر قضا یکی از خان داییها صاحب دختری شده که به قول خاله جان مثل سیبی با عمه کوچیکیه خودشه.... و باز همون حرفا... که چطور می خوای شوهرش بدی!!!!!! و غافل از اینکه این بچه کوچک که حالا بزرگ شده و دست بر قضا ازدواج کرده و توی زندگی شغلیش و اجتماعیش موفقه ، هنوز گوشهای تیزی داره... ولی این بار به جای ناراحت شدن و غصه خوردن به این فکر می کنه که من خیلی بهتر از چیزیم که نزدیکانم می بینن. و این حسی که غریبها بهم می دن. این که بهم می گم baby face  هستی و قیافه ات خوبه و ....خودم کودکیم و نوجوانیم و تا حدی جوونیام بابت این تفکر که موجودی زشتم از بین رفت تا وقتی که معاشرتم با دیگران زیاد کردم و فهمیدم که این تصور نزدیکان بوده و نه من واقعی. حالا هم شدیدا به این موضوع حساسم که بچه ای رو وسط بزارن و واسه خفت کردن پدرش و یا مادرش به اوون بچه بخندن و یا بقولی نگران آیندش باشن.چون من کوچیک ترین حرفهایی از این نوع به یادم مونده . و مطمئنم که هر بچه دیگه ای هم به یادش می مونه. 

------------------------------------------------------

پی نوشت... 

در مورد پست قبیلی باید بگم همه چی ختم به خیر شد و مشکلی پیش نیومد.و به قولی همه چیز آروممممممممه

نظرات 3 + ارسال نظر
مهراوه شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:13 ب.ظ

جیزی ندارم بگم جز اینکه متاسفم...

مریم مامان ماهان دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:39 ق.ظ http://mahanema.blogsky.com

مهم اینه که الان حست یه جور دیگه ست
راستی خانم بیبی فیس خوشحالم که ماجرای پست قبلی به خیر گذشته ( امان از دست حساسیت این مامان جان ها )

یک فوتبالیست سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:25 ب.ظ http://www.weys.blogfa.com

سلام.وبلاگت عالی بود منتظرم که بیای وافتخاربدی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد