روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

من و گل پسر ۳

گل پسر می خنده و دلش تاب تاب می خواد... اونم تاب تاب بلند که فقط مامانی بلده اوون جوری تابش بده و من با خستگی می رم تابش میدم از اوون بلندها و صدای خند ه  ا ش تو خونه ساکتم می پیچیه. تازه گی ها گل پسر به انواع و اقسام لقب ها خودشو مفتخر کرده. مثلا می گه‌{پو عسل نانا} {پو نیفیس یابودی بودی} منظور نفس خاله جانه. یا می گه دیل عزیز( یعنی دل عزیز) خلاصه یا دله یا قلوه ولی واسه من همه چیزه . میاد تو آشپزخونه و بهم با انگشتای کوچیکش سیب رو نشون می ده وقتی بهش میدم که بخوره یه نگاهی به سیب و یک نگاه عاقل اندر صفیحه به من می کنه می گه.مامان راه. یعنی مامان کله پوک سیب رو گاز بزن یا قاچ کن تا      را هی  باز بشه و من بتونم بخورم.  

خان دایی چراغ مطالعی خریده برای کتاب خوندن شبهای من تا خطر آتش سوزی کل ساختمان به وسیله شمع رو بگیره. گل پسر عاشقش شده. هر شب موقع خواب تا کلی نورشو کم و زیاد نکنه نمی خوابه و بعد وقتی می گم حالا دیگه وقتش دایی جون بفهمه داری خرابکار کاری می کنی میپره روی تخت و موش می شه زیر پتو.و من سفت بغلش میکنم جوری که با صدای نفسهاش خوابم می بره

نظرات 1 + ارسال نظر
مهراوه سه‌شنبه 1 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ

نفس خاله.... خیلی دلم براش تنگ میشه. وقتی صداشو دو رگه میکنه و میگه اوهووووییی یوبو یابودی!!
عجب حکایتی شده. اسم من پیش این بچه یابو بودی مونده!!!!!
از قطرات در حال چکیده شدن زندگی لذت ببرید...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد