روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

حس غایب

اولین بار که آقای همسر از محل کار برمی گشتن از دو روز قبلش برنامه ریزی می کردم. تمیزی خونه و وضع ظاهر خودم همیشه تو اولویت بود. تا برسه خونه هزار بار بهش زنگ می زدم. و گزارش لحظه به لحظه بهم می داد. وقتی می گفت نزدیکه خونه است انگار مثل قدیما می خوام برم دیدن عزیزی دلم تاپ تاپ می کرد. زنگ رو که می زد میومدم دم راه پله و قبل از رسیدنش به خونه بغلش می کردم و سفت می بوسیدمش. و اوون که می رسید  بوی غذا و حس شادی توی خونه لبریز می شد. گل پسر شادی می کرد و من از حس عاشقی لبریز می شدم. 

.  

بعد از مدتها قراره از سر کار بیاد خونه. دیگه تو دلم رخت نمی شورن. حس تاپ تاپ تو قلبم هست اما  نه از شادی .  حس رفتن به آرایشگاه ندارم. حس یه دوش ساده هم ندارم. حس تمیز کاری خونه هم ندارم. غذا می پزم اما عشق توش نیست. انگار غذاها هم حال آشپزشون رو درک می کنن . آرام و بی صدا قل میزنن انگار از آشپزشون قطع امید کردن. گل پسر همچنان خوابه . دوست ندارم منو با حال ناراحت ببینه و بپرسه( مامان چی شده).... 

آقای همسر می رسه .... توی قیافه اوون هم شادی نیست. اونم مثل من خسته است. گل پسر بیدار شده اما انگار اوون هم فهمیده چیزی سر جاش نیست. جای یه چیزی خالیه.....و من آروم فقط می گم خوش اوومدی  

 

گل پسر نوشت

هنوز تو خواب و بیداریم که صدای گل پسرو می شنوم که با خوشحالی از اینکه بیدار شده بهم سلام می گه می آد بغلم می کنه و سه چهار تا ماچ خوشکل بهم می ده و بعد آروم خودشو زیر پتوی من جا می کنه و میگه مامانی سسسلام. و من غرق لذت سفت بغلش می کنم.تازگی ها  کتاب شعر هایی رو که براش می خونم با هام تکرار می کنه ولی کماکان اصرار داره از لگن استفاده نکنه.... یعنی رک و رو راست تو چشمم نگاه میکنه و می گه مامانی پوشک. و من هم سعی می کنم بهش فشار نیارم. 

واقعا کتابی که جدیدا در مورد تربیت کودک نو پا گرفتم به دردم خورد کتاب خیلی خوبیه و خیلی از راه حلهاش در مورد گل پسر جواب می ده. و ارتباطمون باهم خیلی بهتر شده. 

آقای همسر هم دوشنبه می یان خونه ولی الحمدالله جزء تسویه شوندگان کارگاه فعلا نیستن.  

هر چی به اومدنش نزدیک تر می شه فکر های عجیب غریب بهم بیشتر فشار می یاره... فکرهای هر شب قبل از خوابم که خواب رو از چشمام می گیره بعد از صحنه های آخر حضور پدر و صدای دوست نازنین ازدست رفته ام یاد اوری کار های آقای همسره.... فکر کنم من هم به جمع ۱۵ درصد ایرانی دیوونه اضافه شدم.

روز برفی

از بچه گی از برف خوشم میاد. نمی دونم عین یه زنگه تفریحه برام. دیدن دونه های برف که انگار توی یه جشن بزرگ رقص کنان به زمین می رسن بهم حس دلپذیری می ده. گل پسرم هم این اخلاقش به من رفته ووقتی  یواش صداش کردم مامانی برف می یاد. به سرعت از خواب بیدار شد و اومد پیشم. و کلی با هم با دیدن دونه های برف و سفیدی یه دستی که ایجاد کرده بود لذت بردیم. دیروز به افتخار خودم و گل پسر اداره رو هم تعطیل کردم و تو خونه موندم و از این روز برفی لذت بردیم. 

دارم سعی می کنم از نظر ذهنی خودم رو برای برگشت آقای همسر آماده کنم. ضمن تشکر از دولت کریمه و به میمنت ایجاد ۵/۲ میلیون شغل در کشور سایتی که همسری در اون مشغول بود هم تا آخر ماه تعطیل می شه...و احتمالا بدون تسویه به منزل برمی گردن. توی این ۵ ماهی که توی جنوب کشور مشغول کار بود تنها خوشحایم این بود که خودش راضیه و سرش گرمه . ولی الان می دونم اوون هم مثل من از این شرایط خسته اس. و می دونم باید آماده باشم که خیلی از کج خلقی هاشو تحمل کنم.  

این روزها مرتب گذشته رو مرور می کنم. خیلی در حال تلاشم که بگم مهمترین انتخاب زندگیم اشتباه نبوده ولی توی عمق وجودم حس بدی دارم.  

مثل همیشه دلخوشیم گل پسره... روز بروز بزرگتر می شه و شیرین تر .. یاد گرفته که لگو هاشو بزاره رو کاغذ و با خودکار دورشون خط بکشه و اونها رو بهم بچسبونه...  

خدایا بهم آرامشی بده تا توی روزهای سخت . یاد آرزو های برباد رفته ام اینقدر افسردم نکنه. 

خدایا بهم قدرتی بده که توی روزهای پیش رو که می دونم هم من و هم آقای همسر آسیب پذیر هستیم .صبر و تحملم بیشتر باشه. 

خدایا کمک کن نقاط مثبت شخصیتشو بیشتر ببینم و به کاستی هاش کمتر فکر کنم.

روزنوشت

چند وقتی نبودم... امروز اومدم به خونه دنج و زیبای خودم.. جایی پر از رد خاطرها... خنده ها و گریه ها... واقعا دلم برای نوشتن تو این خونه تنگ شده بود...درگیرم زیاد. هرچند این روزها درگیر بودن افراد با مسائل مختلف حرف تازه ای نیست.نگرانم ... اوون هم زیاد از شرایطی که داره روز به روز بدتر می شه.. از نصف شدن ارزش حقوقی که هنوز به حسابمون واریز نشده.. از سهم خواهی بیشتر سازمان هدفمندی از بودجه سال آینده شرکت ... از اینکه با حقوق بیش از نصف کارمندهای شریف حتی نمی شه یه سکه خرید... و هراس از شروع جنگی که تمام کودکی هام توی آزیر قرمزش و صدای قران دم حجله ها ش گم شد... متعجبم از سکوت . از سکوت دور وریام. از اینکه همه ما عادت کردیم ۴۵ روزه حقوق بگیریم. از اینکه هیچ کس در هیچ زمینه ای پاسخ گو نیست... و بعد همه یه دفعه ای در مورد گلشیفته که این کشور رو ترک کرد نظر میدن.. که خوب کرد یا بد... واقعا مهمه؟؟!!! مهمتر از بلاهای دیگه ای که داره سرمون می اد؟؟؟  

آقای همسر هم اومدن و رفتن ... یک هفته ی بودن.. دارم یاد می گیرم که نه از اومدنش شاد باشم و نه از رفتنش غمگین.. دارم یاد می گیرم که زندگی یه سفر دو نفره نیست و هر کس تنها توی یه مسیر مشترک گام بر می داره و لزومی هم نداره که این دو همدیگر و درک کنن و یا حتی همدیگرو دوست داشته باشن. 

گل پسر این روزها دوباره شاده . تمام سعی ام اینه که اوون زندگیش بهتر از من و پدرش باشه.. شادتر زندگی کنه.. بیشتر دل به دلش می دمو سعی میکنم وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم ... چند تا کتاب تربیت کودک گرفتم که هر وقت زمانی داشته باشم دست می گیرم و می خونمش چون می دونم توی این مسیر من و گل پسر تنهاییم... می خوام وقتی بزرگ شد روحش هم مثل جسمش بزرگ شده باشه. 

توی محل کارم کلی ماجرا دارم... از صبح پیگیر یه کار پر استرسم که باید یک سال تمام جوابگوی تک تک اعدادش باشم. و مهمتر از همه پیگیر هدفم برای تغییر ظاهر خودم و زندگیم هستم.. شاید یه خونه در حال ویرانی گاهی با نقاشی و تمیز کاری بشه چند سالی بیشتر رو پا نگه ش داشت. من هم مشغول همین کارم. از روند کاهش وزنم تقریبا راضی هستم. و امیدوارم تا عید برسم به وزن قبل از بارداریم.