روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

نامه ای ....

 سلام چطوری؟؟؟ اونجا اوضاع خوبه؟ دیگه نگران چیزی نیستی؟ یه مدتی بود میومدی باهام صحبت می کردی و دلم کلی وا می شد... ولی مدتیه که دیگه خبری ازت نیست!!!! نمی دونم شاید کاری کردم که باعث ناراحتیت شده !!! یادته وقتی کوچیک بودم می رسیدی خونه من بدو بدو می رفتم سر پاکت هایی که توش پر بود از میوه و .... ولی همیشه اونی که من دنبالش بودم رو از جیبت در می آوردی و خم می شدی می دادی دستم ... وقتی صورتت کنار صورتم قرار می گرفت با تمام بچهگیم می تونستم خستگی رو توش ببینم... وقتی بزرگتر  شدم طبق معمول وقتی می رسیدی خونه از اتاق می اومدم بیرون  تا ببینم چی خریدی... یادش بخیر... دلم برای میوه هایی که می خریدی و مامان هی بهش غر می زد تنگ شده... و تو اول از خرید هات دفاع می کردی و وقتی می دیدی اوضاع خرابه می گفتی خراب هاشو من خودم می خورم... و من چقدر تو دلم به این همه یک دندگیت می خندیدم... یادته تو عروسیم... از ماشین که پیاده شدم.. اومدی جلو ... انگار تو هم مثل من خجالت میکشیدی... اومدی گونه هام رو بوسیدی... و بعد یه دفعه غیب شدی... نکنه به این فکر می کردی که کی کوچکترین بچه  اینقدر بزرگ شد که بخوای توی لباس عروس ببینیش... اضطراب داشتی  و من اینو تو همون شلوغی می دیدم... 

نوشتن از تو خیلی سخته... انگار آدم بخواد از خودش بنویسه... 

خیلی دور نرم... پارسال یادته هست؟؟ چقدر خوشحال بودی... چقدر به نظرت همه چیز خوب می ومد... آخرین باری که اومدم پیشت بهم گفتی { این بچه رو که می بینم قلبم روشن می شه} و من نمی دونستم این اخرین باره که می شینیم پدر و دختر با هم گرم صحبت در مورد مسائل مختلف می شیم.. 

ولی یه مدتیه یه فکر داره عذابم می ده... اوون لحظه آخر خیلی درد داشتی؟؟؟ فدای اون قلب مهربونت بشم... خیلی درد داشتی؟؟؟ خان داداش می گفت دندههات آسیب دیده؟؟ ولی چرا قلبت با هات مدارا نکرد؟ می دیدی ما رو پشت در اتاقت چی می کشیدیم؟ نمی دونی چی به من گذشت اون وقت که همسری دوان دوان با دوست برادر کوچیکه رفت!!! من منگ نمی تونستم مسائل رو بهم ربط بدم... و وقتی فهمیدم و به خان داداش زنگ زدم و جیغ و گریه منو شنید گوشی رو بهت داد و آخرین بار به من گفتی چیزی نیست. من خوبم......ازت خیلی گله دارم... این چه جور خوبی بود که فرداش رفتنی شدی؟؟؟ وقتی بعدازظهر فرداش بهوش اومدی می دیم که خان داداش یه برقی تو چشماش اومده فکر می کردم همه چیز درسته... ولی نبود... هیچ چیز درست نبود فقط رفتنت داشت نزدیک می شد....و من بیخبر... انگار گیج بود و قدرت تشخیص نداشتم.... چطور فکر می کردم با اوون همه آسیب  دوباره پیشم بر می گردی؟؟ البته باید حق بهم بدی ما تازه با هم  هم خونه شده بودیم.. اصلا من اومده بودم تا به تو مامان کمک کنم... قرار نبود تو بری و من غمگسار گریه های شبانه مادر باشم... قرار نبود بری و صدای تو توی این خونه نپیچه... قرار نبود عکست اولین قاب روی دیوار  خونه من باشه...  

اومدم بالای سرت... خواهر شیون می کرد ولی من آروم بودم ... از ای سی یو آوردنت بیرون و من انگار تو خواب قدم می زنم... به خواهر رو آروم می کردم  می دونستم داری می بینی... می دونستم هنوزمی شنوی... انگار با ور نداشتم رفتنتو.... بغلت کردم چطور می شه با کسی که همه کس ام بود توی ۳۰ ثانیه خداحافظی کرد... بوسیدمت یادته.. گردنتو بوسیدم.. هنوز گرم گرم بود ... دستات و بوسیدم که پر از چروک بود و پاهات و بوسیدم.... 

خیلی دلم برات تنگه.... خیلی... دلم آغوشتو می خواد .... ببخش ناراحتت کردم... می دونم می بخشی... هر روز به رسیدنم بهت نزدیکتر میشم... تا برسم مواظب خودت باش... 

نظرات 3 + ارسال نظر
sahar پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:38 ب.ظ

سلام.با خوندن این متن اشک از چشمام سرازیر شد عزیزم.برای شادی روحشون فاتحه ای خوندم.
خدا صبرت بده و پدرت رو بیامرزه.روحش همیشه شاد و در آرامش باشه.

امیدوارم دلت همیشه شاد باشه

سوسن جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:23 ب.ظ http://somisia.blogsky.com

خدا رحمتشون کنه دیدن جای خالی پدر خیلی سخته

ممنون عزیزم

مهراوه شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 ق.ظ

بعد از دیدن اون فیلم کمی میتونم بفهمم چی کشید. لحظه ی اخر دردی وحشتناک ...بعد رخوت ....بعد آرامش... همه چیز پر از آرامش و مهر. ما رو از بالا نگاه میکرد...
ما به هم میرسیم. خیلی زود. احتمالا وقت رفتن ما ،میاد دنبالمون...

تا اوون روز چقدر دلتنگ می شیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد