روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

بچه های کارتون های سیاه و سفید

ما بچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم، کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند!

 

ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند
آن روزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم

ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام
ما چیپس نداشتیم که بخوریم
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
ما خیلی قانع بودیم به خدا

صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش
A.B.C.D
زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند
ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با دعا کردن به دنیا آورده اند

عاشق که می شدیم رویا می بافتیم
موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم
جرات نداشتیم شماره بدهیم مبادا گوشی را بابا هایمان بردارند
ما خودمان خودمان را شناختیم
بدنمان را
جنسیتمان را یواشکی و در گوشی آموختیم
هیچکس یادمان نداد

و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
نسلی که عشق و حال هایشان را توی شهر نو ها و کاباره های لاله زار کرده بودند
و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ایکس باکس و فیس بوک بزرگ می شوند
و هیچکدامشان ما را نمی شناسند و نمی فهمند... 

--------------------------------------------------------------- 

پی نوشت: این متن رو یکی از دوستان میل کرده بود حیف بود که اینجا آرشیو نشه.... 

واقعا ما نسلی بودیم که یاد گرفتیم از هیچ کس توقعی نداشته باشیم... 

یاد گرفته بودیم درخواستی هر چند کوچک از پدر مادر نکنیم مبادا که توان برآورده کردنش رو نداشته باشند. 

یاد گرفته بودیم که بدون دیکته گرفتن تو خونه بریم امتحان دیکته بدیم.. 

عادت داشتیم که یه لباس مدرسه رو ۳ سال بپوشیم و تا از بین نمی رفت فکر تعویضش هم تو ذهنمون نمی یومد.. 

یاد گرفته بودیم که دست به زانو های خودمون بزاریم و بلند شیم.. 

احساسات و دوستاشتنهامون رو از بزرگتر هایی که عشق و حالشون رو تو جوونی کرده بودن و میانسالیشون به زهد و تقوا پیوند خورده بود پنهان کنیم... 

این ما بودیم که باید درک می کردیم 

این ما هستیم که هنوز درک می کنیم.. 

مادرامون رو و فرزندانمون رو 

انگار زاده شدیم که درک کنیم... 

نظرات 6 + ارسال نظر
نازنین دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:48 ق.ظ http://www.ehsaseeshgh.blogsky.com

سلام
خیلی زیبا نوشته بود...
ما بچه های اون زمان نیستیم ولی شاید به ظاهر اونجور نباشیم ولی ازته قلبمون به عقاید پاکی که پدر و مادرامون براش زحمت کشیدن، اعتفاد داریم...
خوشحال میشم به کلبه ی حقیرانه ی منم سری بزنید
موفق باشی

نسیم دوشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ق.ظ http://nasim30.blogfa.com

متن خیلی قشنگی بود
واقعا باهات موافقم
ما بچه های جنگیم
و باید برای زندگی کردنمونم بجنگیم

تا آخرین لحظه می جنگیم

سوسن سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:45 ب.ظ http://somisia.blogsky.com

آره واقعا یادش بخیر من کتابمو میذاشتم جلو کلمه رو میخوندم کتاب رو میبستم بعد مینوشتم (مثلا به خودم دیکته گفتم اینطوری بود که همیشه پائین ترین نمرم املاء بود!گاهی زیر صفر!!) هنوز که هنوز خجالت میکشم از مامان و بابام چیزی رو بخوام!

ماندانا چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:47 ق.ظ http://wildtigress.blogsky.com

سلام این آخر سالی ما را تا کجا آباد بردی ولی زیبا بود من می گم ما هم مجروح جنگی هستیم ولی پنهان چون روحمون مجروح اون روزگار شده پیشاپیش نوروز مبارک

پرستو پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:13 ق.ظ http://www.parastohadi.blogsky.com

سلام.وب زیبایی دارید خوشحال میشم منو لینک کنید و بعد اطلاع بدید تا شما رو با افتخار لینک کنم منتظرتم

مهراوه پنج‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ب.ظ

اون روزها با همه ی محرومیت ها چیزهای قشنگی هم داشت. احوال پرسی ها با اس ام اس نبود. برای دیدن یه سریال میتونستی یک هفته انتظار بکشی وبعد از اتمام سریال هم یک هفته خیالات ببافی! اون روزها پدرا سر شب میامدند خونه و همه دور یک سفره با هم غذا میخوردند. آبها تو تنگ بود نه بطری پلاستیکی آب معدنی! اون روزها خواهر برادرها همه با هم تو یک اتاق میخوابیدند و میتونستند تا دو سه ساعت بعد از رفتن تو رختخواب باز به چرت و پرت گفتن و خندیدن ادامه بدن. اون روزها هر کی یک اتاق نداشت. یک تلفن و حتی یک تلویزیون نداشت. غذا ها فست فود نبود و مامانا صبح نقشه پختن غذا رو میکشیدند. اون روزها قشنگ تر از حالا بود. خیلی قشنگ تر...

yadesh bekheir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد