روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

سرد

وقتی از کسی دلخوری و ناراحت سر سنگین بودن و کم محلی کردن بهش و با سردی برخورد کردن هیچ مشکلی رو حل نمی کنه... اگه کسی حق داشته باشه ناراحت باشه و سرد برخورد کنه طرف مقابل هم این حق رو داره بدونه واسه چی این برخورد داره باهاش می شه... مگر این که بخواد همین شرایط و حفظ کنه که باز به نظرم باید به طرف گفته شه تا تکلیفش روشن شه

مدیر من

از زمانی که مشغول به کار شدم تو زندگی کاریم فراز نشیب زیاد داشتم اما خداییش تا حالا مدیری با این کیفیت به پستم نخورده بود...ایشون که مه و خورشید و فلک باهاش همکاری کردن تا به این پست سازمانی نائل بشن فکر نمی کنم نه خودش نه کل پرسنل این اداره هیچوقت به ذهنشون هم خطور نمی کرد که کسی با این ژنوتیپ و فنوتیپ می تونه مدیر بشه که به حمد و قوه الهی این چنین شد و ایشون شدن مدیر ما... ایشون که در زمان کارشناسی همیشه از ظلم هایی که مدیران اسبق در حقش روا داشتن و اضافه کاری که کرد و براش لحاظ نکردن و ... صحبت می کرد و همیشه به عنوان مظلوم ترین کارمند این حوزه مثال زدنی بود بعد از گرفتن پست شریف مدیریت بسان گرگی از پوستین میش دراومدن... بماند که ایشون تنها مدیری هستن که اصولا تا زمانی که موفقیتی به دست می آد و یا کاری صحیح انجام می شه با گردن برآفراشته به حضور مافوق خودشون می رسن و زمانی که مشکلی پیش می اد تو کسری از ثانیه اون مشکل رو به کارشناس های بینوا شیفت می دن  اوونم جلوی روی طرف و بعد باز جلوی روی طرف کل مسئله رو حاشا می کنن... حالا مدتیه که عجیب باهاش کج افتادم و تقریبا هیچ کاری رو انجام نمی دم مگر که دلم بخواد..ولی چیزی که برام جالبه ای ایشون که اتفاقا مادر ۲ دختر هستن و همسری هم دارن اصولا تعلقی به همسر و خانواده در ایشون دیده نمی شه.. مثلا هیچوقت ندیدم مثل بقیه کارمند ها پس از ساعت اداری حتی زمانی که کاری برای انجام نداره بره سر خونه و زندگیش... و یا خیلی راحت زمانی که بچه هاش مشکلی دارن مثلا مریض باشن بیخیال می یاد اداره و تا آخر وقت هم می مونه حتی اگه کاری هم نداشته باشه ... و جالب تر از همه اینکه براش عجیبه من چرا برای گل پسر باید اینقدر نگران باشم و پیگیر... البته این اخلاقش خدایی ربطی به مدیر شدنش نداشت همون زمانی هم که کارشناس بود همین رویه رو دنبال می کرد.. و جالبتر از همه اینکه زمانی کاری پیش می اد که دیر تر از هر زمانی دیگه ای باید بره خونه هیچکی حتی یه زنگ بهش نمی زنه و خودش هم نیازی نمی بینه اون ها رو در جریان بزاره... این طرز زندگیش باعث ایجاد آرامش تو محیط کاریش شده و همیشه بهم می گه بچه هام کاملا مستقل هستن و کاری بهم ندارن و خودش هم خیلی از این شرایط راضیه... گاهی واقعا میمونم که چه شیوه ای رو باید دنبال کنم... یه کارمند نیمه وقت یا یه مادر نیمه وقت ...یعنی کارم باید مهمتر باشه یا بچه ام.. مسئله این است بودن یا نبودن!!!!!

بالشی در نقش پدر

از وقتی آقای همسر بار سفر رو بستن و برای پیدا کردن یه لقمه نون در منتها الیه جنوب شرقی کشور که بیشتر رو نقشه به  دنبالچه شبیه هست سنگی رو یافتن که از زیر آن پولی در بیارن. اتاق خواب در اختیار من و گل پسر قرار گرفت و من خوشحال که بعد از این با فراغ خاطر تا صبح لنگ و لگد می ندازم و کسی نیست که نگران بیدار شدنش باشم... از همون اوایل برای پسرک حد و مرز قائل شدیم که حالا تو اتاق خودت نمی خوابی حداقل رو بالش خودت خواب ... حالا وضع جوریه که من آرزو می کنم آقای همسر بودن حداقل گاهی پسرک به سمت ایشون می چرخید... دیشب می بینم با زور داره خودش رو رو بالش من جا می کنه.. می گم..(گل پسر برو رو بالش خودت ) می بینم بالش رو انداخته کنارش و باز اصرار داره سرش رو تو بالش من فرو کنه.. می گم چرا بالشت رو درست نمی زاری که هم من هم تو راحت بخوابیم.. میگه آخه این باباس . بغلم کرده(اشاره به بالش خودش) .....خلاصه بهانه ای می شه این حرفش که تا ساعت ۳ تو رختخواب هی غلت بزنم و به بالشش که نقش آقای همسر رو داره واسش بازی می کنه با غم نگه کنم

گل من

با یه دستم ساک مهد و ماشین و عروسک مورد علاقه اشو که اسمشو کله پوک گذاشته رو دارم و دستهای کوچولوش تو دست دیگه ام ... قیافه اش مغمون و اشک هاش آویزوون... مشکل اینه که نمی خواد بره مهد... می خواد با من ماشین بازی کنه و یا شاید تاب بازی... بهش قول می دم ببرمش مهد کودک و سوار تاب داخل محوطه کنمش یه کم اخماش باز می شه... تا مهد و می بینه شروع می کنه به ناراحتی و با ورود به مهد گریه اش در می آد...دستاش رو به کیفم گرفته که پیشش بمونم و نرم و من سعی می کنم تو اوج ناراحتی نکاتی که تو کتاب پرورش کودک شاد رو خوندم به یاد بیارم.. که چطور بچه ای که دوست داره با مادرش باشه رو با شادی محروم کرد!!!! از خودم و شرایطی که برای گل پسر ایجاد کردم متنفرم... کلی پیشش وایستادم تا آروم بشه .. بغلش کردم ، بوسیدمش ولی لحظه ای دستاش رو  از دور گردنم باز نمی کرد... یه دفعه به این فکر کردم شاید بتونم برش گردونم خونه پیش عزیز که وقتی بهش زنگ زدم طبق معمول نتیجه ای جز پشیمونی و اشک هایی که بی محابا از چشمام می ریخت نداشت... صحنه تلخی بود ... 

پسرکم شاید خیلی از مادر ها این روز ها رو تجربه کردن ولی می خوام بدونی من هیچوقت این تلخی رو فراموش نمی کنم... تا ابد  اوون چشمای اشکی پشت عینکت جلوی چشمامه.. و می خوام بدونی مامانت چاره ای نداشت که تنهات بزاره هر چند نتونستم تا پایان وقت اداری طاقت بیاره و زود اومددنبالت ولی می دونم چقدر با دیدن رفتن من ناراحت شدی هر چند که تو ندونی من تمام مسیر رو بخاطر تو گریه کردم

لبریزم از تو

نگاهم به سقف خیره مونده ... یه لحظه بین خواب و بیداری از دور کسی رو می بینم... چقدر شبیه منه...یعنی خودمم!!! یه دفعه پر می شم از بوی صابون نخل 58  و نفتالین...تو می خندی وبرام صندلی می یاری و کمی آب.. چقدر خنکه... صدای خش خش روزنامه با هیاهوی فروشنده ها قاطی شده ، داری بساط ناهارت روپهن می کنی ... و من متعجب که چرا اینقدر دیر و تو می گی کسی نیست که مشتری راه بندازه...و شروع می کنی به خوردن... غذایی که مامان بهترین قسمتشو برای تو آماده کرده بود ...می دونی چقدر دوست دارم این غذا رو .. برام توی در ناهار خوریت غذا می زاری و بهم میدی.. می دونم واسه خودت چیزی از گوشتاش نمونده ولی می گیرم با لبخند.. می آم پیشت روی روزنامه ها می شینم و مشغول میشم... خوردم نه از لذت نمی دونم فهمیدی چه بغضی راه نفسم رو بسته بود!!!! ... الان فکر می کنم چطور 40 سال بین اوون همه بو های عجیب غریب و روی یه روزنامه توی ظرفی که بوی غذاهای روزهای گذشته رو می داد، هر روز ناهار خوردی!!!!ناهاری که من طعمش رو تنها بخاطر رضایت تو همراه با بغض تحمل کردم

می بینمت کنار رختخوابی که از گریه خیس شده... به آرامی دست روی صورتم می کشی و می گی نگران نباش بهت قول می دم درست می شه ... آن روزچقدر به سادگیت توی دلم خندیدم... ولی یک ماه بعد مثل یه معجزه اتفاق افتاد و تو گفتی دیدی شد...و تو می گی ( من می دونستم!!!)... هنوز نفهمیدم چطور شد... شاید خدا به خاطر دستهات، و چشمهای مهربونت برای من معجزه ای کرد...

توی رختخواب غلت می زنم... می بینمت که نشستی و مشغول میوه خوردنی... و بعد میبینمت روی تخت بیمارستان.. پر میشم از بوی بیمارستان... تو آروم خوابیدی... کلی وسیله بهت وصله و من فقط نگاه می کنم

می بینمت از راه دور ... می گن دارن می برنت یه راه دور .. و من گوشه ای از ایوون نشستم و به دور شدنت نگاه می کنم...

روز پدر خیلی وقته که گذشته... امسال دومین سالی بود که نبودی ... حسم تغییر کرده جور دیگه ای به رفتنت فکر می کنم..اما دلتنگی چیزی نیست که بشه تغییرش داد...خیلی دلتنگتم... بیشتر از قبل به زحمتات فکر می کنم... به چهره خیس عرقت که در رو باز می کردی و دستهایی که دیگه توان نگه داشتن کیسه های میوه رو نداشت... دلم برای 3 ضرب بلند شدنت از روی زمین تنگ شده چقدر بهت می خندیم و سر به سرت میذاشتم و تو می گفتی بزار سن من بشی بعد می فهمی... می دونی الان منم 3 ضرب پا می شم... خیلی زود به پیش بینیت رسیدم... امسال  بچه هایی رو می دیم  که واسه پدرشون هدیه میخریدن و تو نبودی که یکبار دیگه این لذت و تجربه کنم و نمی دونی چقدر حسودیم شد چقدر حسرت خوردم... می خواستم بیام پیشت ولی اصلا حسی به اون سنگ سیاه ندارم... حس نمی کنم اونجا زیر اوون همه خاک باشی... تو، تو وجودم جریان داری... همه جا هستی توی تمام روزهام.. هر جا هستی شاد باش...  تا هستم بخاطر تمام زحماتت. بخاطر نگاه مهربونت مدیونتم... شاید هیچوقت به زبان نیاوردم ولی دوست دارم بدونی چقدر دوست دارم... روزت با کلی تاخیر مبارک

پای پنجره نشستم کوچه خاکستری باز زیر بارون.... من چه دلتنگتم امروز...انگار از همون روزهاست حال و هوام رنگ توئه... کوچه دلتنگه توه....

دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره.. چشمای خیسم واسه دیدنت بی قراره.. این راه دورم خبراز دل من که نداره... آروم ندارم، یه نشونه می خوام واسه قلبم.. جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم.. این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره