روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

یک ماه نقاهت

آقای همسر اومدن و رفتن ... با این اومدن و رفتن خیلی چیزها رو هم نابود کرد و از بین برد... این روزها تلخ تر از اونیم که بخوام از مادرانه هام و عاشقانه هام بنویسم... نا امید از ادامه راهی ام که خودم به اشتباه انتخاب کردم... و من محکوم به ادامه این همراهی تنها برای پسری هستم که این روزها به من شدیدا وابسته است... پسرکم  برای فراموشی این یک هفته بگو مگو های طولانی نیازمند مقدار زیادی تاب و سرسر است... نیازمند کلی آرامش با نوای آهنگ پت و مت هست... نیازمند دیدن مادریه که چشماش خیس از اشک نباشه... من و گل پسر برای فراموشی این یک هفته یک ماه وقت داریم ... یک ماهی که توش قراره من تصمیمات بزرگی بگیرم... یک ماهی که باید دوباره به خودم برگردم و همه چیز رو مرور کنم... یک ماه وقت دارم که واقعیات زندگی رو بپذیرم ... و من یک عمر وقت دارم راه خودم و پسرکم رو از راه پدر جدا کنم....

۲۱ تیر ۸۷

۴ سال از اوون روز ی که دست به دست هم وارد سالنی شدیم که همه برامون دست می زدن گذشت... ۴ سال از روزهایی گذشت که هم توش خوبی بود و هم بدی... ۴ سال که من و تو بیشتر گرفتار حواشی بودیم تا اصل زندگی... موهات الان بیشتر سفیده تا سیاه و پوست مثل سابق نیست... شاید کم حرف تر از سابق شده باشی و شاید کمی تلختر... اما هنوز دستات و شونه هات تنها جایی که دوست دارم تکیه گاه دائمی زندگیم باشه... هنوز وقتی دستام رو توی دستات می گیری و می گی دوستم داری می فهمم که اشتباه نکردم... تو هنوز تنها مرد زندگیم هستی  و من شاید بی نیاز به نظر بیام ولی بیشتر از قبل نیازمند مهرت و عشقتم...

دوست نادیده

 این روزها برای دوستی نادیده ای که هرروز مهمان مهربانی هاش در پس و پشت نوشتهای نازنین اش  آنچنان دلخونم که حس های بد پر کشیدن پدر دوباره برام زنده شده... 

حس بودن پشت در اتاق به امید رسیدن خبری خوب... اضطراب از دست دادن کسی که با تمام قوا سعی می کنی نگه اش داری... وقتی احساس حاضر به پذیرش واقعیتی نیست که در پیشه.. و حس ناباوری و بهت ... می دونم این روزها دوستی فرسنگها دور تر داره خون گریه می کنه...می دونم خون گریه کردن یعنی چی... می دونم وقتی چشم آنچنان لبریز از اشک بشه که راهتو نتونی تشخیص بدی... وقتی تنها نگاهت به آسمون باشه تامعجزه ای نشونه ای برات بفرسته... می دونم وقتی اشک چشمات و آب دماغت یکی می شه و روسریت خیس از هر دو یعنی چی... می دونم وقتی نگران مواجه دیگران با این رویدادی یعنی چی... میدونم لحظه هات با سنگینی می گذرن یعنی چی... می دونم وقتی در اوون اتاق باز بشه و تو دوان دوان خودت رو برای گرفتن دارو به درو دیواری بزنی به امید شفا....می دونم بارها زانوهات تا شدن و قدرت دوباره بلند شدن رو از دست دادی.... می دونم وقتی بهت می گن براش دعا کن یعنی چی.... و تو هی ذکر بگی هی ذکر بگی به امید شفا... و توی لحظه تو و عزیزت با هم به خط پایان می رسین... اوون مثل یه پروانه از این پیله رها می شه و تو می مونی و حسرت روزهای از دست رفته... می دونم چقدر دلتنگ صداش خواهی شد... دلتنگ آغوش بی منتش... دلتنگ بوی بدنش... دلتنگ نوازش هاش... دلتنگ تشر هاش... برات آرزوی جز صبر ندارم در مواجه   با اتفاقی که دیر یا زود می افته

۱۸ تیر ۸۲

بهترین خاطرات مربوط به بچه گیم مربوط به رفتن به خونه مادر بزرگم هست... مادر بزرگ یک خونه بزرگ رو به یه باغ که انتهاش به یه رودخونه میرسید زندگی می کرد... باغی که درختاش در کنار منی که بچه ای بیشتر نبودم خیلی بزرگ و با عظمت بودن... توی این حیاط بزرگ مادر بزرگ کلی جوجه داشت که من عاشق غذا دادن بهشون و دنبالشون دویدن بودم... هنوز بوی غذاهاش همراهمه ... دوغ و ماستی که خودش می زد... برنجی که از زمین خودش برداشت می کرد... و خونه ای که با همت اوون سر پا بود... آخرین باری که خونه اش رفتم تابستان ۷۸ بود... باز مهربون بود و بی آلایش ... و تو خونه اش صفا موج می زد با اینکه نگاهش بی قرار بود... دیگه نگاهش عمق نداشت... و منو کمتر از هرکسی می شناخت و این شروعی از یه بیماری فرساینده بود...  

مادر بزرگ من ۲ بار ازدواج کرد.. اولین بار با عشق.. جوری که از همه چیز گذشت تا به مراد دلش برسه و نهایت در زمانی که مادر ۱ ساله بود و دایی ام ۴۰ روز از عمر جنینی اش می گذشت طومار این عشق در هم پیچیده شد و همسرش فوت کرد... پدر بزرگ زمان مرگ ۲۵ سال بیشتر نداشت و یه معلم مدرسه بود.. هیچ وقت مادر بزرگ نفهیمد چطور اوون اونو از دست داد ولی زمانی که آلزایمرش حتها پیشرفت کرده بود و خیلی ها رو بیاد نمی اورد همچنان از عشق اولش صحبت می کرد... همیشه می گفت دایی جان خیلی به پدرش شبیه و همین باعث علاقه شدید بین این دو شد... ۱ سال اخر زندگی مادر بزرگ با نگاه کردن به عکس عشق از دست رفته اش و صدا کردن اسم تنها پسرش گذشت  پسری که به راحتی مادرش رو کنار گذاشته بود و دنبال همسری بود که تعریفش از زندگی توی محبت به یک پیرزن الزایمری نمی گنجید... 

یادمه روزی که اومد خونه ما... آرام خوابیده بود ولی گاهی نگاهی به درخت های حیاط خانه پدریم می انداخت ... تنها یک شب مهمون خانه ما بود صبح روز بعد میون نوازش های مادرم از دنیا رفت...انگار دلش باز کسی رو می خواست که از عشق اولش باشه...  

۹ سال از رفتنت گذشته ولی من هنوز طعم غذاهات... صدات... و صفای خونه ات توی ذهنمه... 

روحت شاد

خاله کاشف

به نظر من هر کسی دور ورش چند دسته آدم هست.. یک نوعشون فقط در حد سلام و علیکن.. یعنی نه تو شادی و نه تو غم اصولا نقشی ندارن به این گروه می گم آمفوتر... یگ گروه هستن که تو شادی هستن ولی وقتی گرفتاری اصولا نه اونها نزدیک هستن و نه اصلا میشه رو کمکشون حساب کرد این ها رو می گم دوستان هوای خوب... یگ گروه هستن که هم تو شادی هستن و هم تو گرفتاری ولی مشکلشون اینه که فکر می کنن حتما باید زمانی به داد آدم برسن که دیگه آدم رو به مرگ وگرنه تو شرایط نیمه حاد چندان کاری بهت ندارن... یک گروه دیگه هستن که خدا از همه ما دور کنه کسایی هستن که اگه شادی ما رو ببینن تو دلشون رخت می شورن و تو گرفتاری ها همینجور که سرکوفت می زنن تو دلشون بگی نگی بشکن هم می زنن....اما گروهی هستن که کم هستن شاید از انگشت های دست هم کمتر بی بهانه دوست دارن و بی بهانه محبت می کنن ... محبت های کوچیک .. می شه همیشه رو کمکشون حساب کرد.. محبتشون می تونه مثل گرفتن یه نوزاد بد اخلاق از دست مادری باشه که ۲ شبانه روزه نخوابیده... محبتشون مثل یک بشقاب لوبیا پلو با سبزی خوردن تازه برای زن بارداریه که تنها تو خونه اش نشسته و نای غذا درست کردن نداره...محبتشون مثل  زمانیه که می ان خونه ات و صحبت می کنن و می خندن و پای درد و دلات می شین و دلداریت میدن... محبتشون زلاله و پاک... شاید  کمکی از دستشون برای حل مشکلات بزرگ بر نیاد ولی با کارهای کوچیک بهت ارامش می دن خوشحالم که یک نفر اینجوری کنارم هست... بی منت... بی چشم داشت هر وقت نیاز دارم بهم کمک  میکنه... 

گل پسر دیشب تب داشت ولی صبح مجبور شدم ببرمش مهد .زنگ که زدم  مهدگفتن بی حاله .. سریع رفتم دنبالش و بردمش دکتر که خدا رو شکر تبش ویروسیه و داروی خاصی هم نداره... زنگ می زنم بهش همون دوستم رو می گم که جز دسته اخر می بینم نیست غم دنیا تو دلم می شینه... چون میدونم تنها جایی که می تونم گل پسرو ببرم  خونه اونه بدون هیچ توضیحی و بدون هیچ دلشوره ای... بهم زنگ می زنه و می گه گل پسرو ببرم پیشش... بدون منت.. بدون قید شرط... بدون اینکه بپرسه کی می ایی دنبالش... برام وجودش یک دنیا می ارزه.. شاید هیچ نسبتی با هم نداشته باشیم شاید من جای بچه اش باشم ولی برام از هر دوستی نزدیکتره... با چهره باز گل پسر و پذیرفت و تنها بهم گفت نگران نباش حواسم بهش هست... امیدوارم خدا هم حواسش بهش باشه