روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

تلخ تر از زهر

روزهام می گذرن یکی بعد از دیگری... مثل یک ربات هر صبح می ام اداره بعد دنبال گل پسر و بعد خونه... زندگی بعد اداره ام خلاصه شده به دیدین فیلم های mbc و کارتون های جور واجور پسرک... زندگی ام توی یه حلقه بیهودگی خلاصه شده که گاهی دلم می خواد حس و حالم رو بالا بیارم... دو هفته ای هست که قرص خواب تنها وسیله ای برای فرار از فکر های پریشان هر شبم شده و قرص های ضد افسردگی ام هم شاید وقت بیشتری می خواد تا با بدن من سازگار شن...من در نهایت شرمندگی تبدیل به موجودی غیر قابل تحمل شدم.. تلخ تر از زهر... چند شب پیش آقای همسر که زنگ زده بود حرفهایی بهش زدم که شکستن صداش رو از فاصله 1000 کیلومتری شنیدم... ولی اصلا ناراحت نیستم بابت حرفهایی که زدم... نگران هم نیستم... دلم هم براش نسوخت... این روزها عجیب سنگدل شدم.....به دلایل نامعلوم فردا می خواد بیاد مرخصی... ولی من هنوز از زخم هایی که به روحم زده رها نشدم... هنوز دوران نقاهتم تمام نشده... مادر می گه به خوبی هاش فکر کن به زحمتهایی که برات کشیده ولی یه حسی تو وجود همه این ها رو پس می زنه .. دوست دارم تنها به بدی ها فکر کنم.. چیزی در من سر باز کرده که برای خودم ناشناخته است ... تمام ناراحتی های انباشته شده که فراموش شده بود الان به خاطر می یارم و می خوام تمام بدی ها رو با بدی جواب بدم... این روزها بیشتر از خودم وحشت می کنم...  ته مونده های عشقم رو نثار پسری رو می کنم که هر روز بهم میگه عاشقتم....

کسوف

بعد از مدت ها حس یک دختر نوجون رو دارم ... هم ذات پنداری با قهرمان یک قصه... و فکر کردن مداوم به شخصیت های یک داستان تخیلی...خیلی وقت بود این حس و حال رو فراموش کرده بودم شاید هم این حس همیشه با هام بود ولی از اونجایی که فیلمی توی این فضا ندیده بودم در من مخفی شده بود....قبل ها زمانی که مجرد بودم و شاید تازه دانشگاه می رفتم هر وقت یک فیلم عاشقانه می دیدم می گفتم خوبه آدم در کنارش کسی رو داشته باشه و باهاش بعد از دیدن فیلم عاشقانه های اوون رو مرور کنه... حالا بعد از این همه سال باز دلم کلی توجه می خواد... کلی اشک ... کلی فداکاری... دلم یک آغوش گرم می خواد ..دلم کسی رو می خواد که دستاش رو دورم حلقه کنه و من عشق رو تو چشماش ببینم... دلم می خواد مثل اوون فیلم با نگاهش عشق رو بهم القائ کنه...دلم کلی محبت می خواد کلی حرف های عاشقانه.. دلم کلی دوستت دارم می خواد که از ته دل باشه... مثل قهرمانهای فیلم......با دیدن این فیلم فهمیدم این روز ها دلتنگ خیلی چیزهایی هستم که مدتهاست بهش فکر نمی کردم...      

پی نوشت: حالا نیاین بگین چه ادم بی جنبه ای...                            

گل پسر نوشت

گل پسر با خواهش و التماس صبگاهی ازم می خواد که مهد نره و پیش عزیز جون بمونه من و عزیز  هم می پذیریم ... از اداره می رم خونه از ش می پرسم پسر خوبی بودی؟؟ عزیز و که اذیت نکردی؟ می گه نه مامانی دوستای عزیز با من دوست بودن همش به من می خندیدن!!!! 

پی نوشت: مادر امسال توی منزلش ختم قرآن برگزار کرده... توی روز مذکور گل پسر بلایی سر جمع خانم های قرآن خون آورد که بندگان خدا به نقل از گل پسر همش می خندیدن... خوب اینم یه جور ثوابه...