روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

پسرک بیمار

از دوشنبه گذشته من مادر یک گل پسر بیمار بودم... پسرک من توی یک هفته گذشته کلی تب کرد ، کلی امپول زد و در نهایت مجبور شدیم بیمارستان بستریش کنیم.. یک سرما خوردگی ساده تبدیل به عفونت مزمن ریه شد و اینجوری شد که من الان دو شب توی بیمارستان هستم. پسرک من در اوج بیماری مثل یک مرد قوی و منطقی با مسائل کنار اومد.

شب اولی که بیمارستان بود با وجود اینکه بچه های دیگه باباشون همراهشون بود و پدر پسرک توی یه راه دور ، کمی غصه می خورد با توضیح و دلداری اینکه بابات هر جا باشه دوست داره و من همراهتم همه جا آروم شد.از اوون طرف اقای همسر انچنان روحیه اشو باخته بود که تا می گفتم گل پسر ، صداش می شکست... خدا رو شکر می کنم که اگه همسرم دوره ، خانواده ای دارم که همه جوره ازم حمایت می کنن... برادرهایی دارم که مثل کوه پشتم هستن و تو شرایط سخت ازم حمایت می کنن.. مادری دارم روشن تر از افتاب که تنها بودنش روزهای سخت زندگی رو برام زیبا می کنه...

توی این چند روز که تو بیمارستان بودم با اینکه مشکل پسر چندان جدی نبود با تمام وجود ترس، اضطراب، استرس، و بی پناهی خانوادهایی که مریض دارن رو حس کردم.. ادم وقتی توی این شرایط قرار می گیره تازه می فهمه که چقدر حادثه به ادم نزدیکه و چه نعمتهایی داره که و انسان ازشون قافله... خدا به همه مریضها سلامتی بده و به هیچ مادری ناراحتی و بیماری فرزند رو نشون نده...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهسا چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:07 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

الهی آمین...
واقعا حرفت درسته ولی بدیش اینه وقتی یه مدت ازون شرایط دور میشه باز همه چی یادش میره...

آره واقعا... ایین اتفاقها گاهی تلنگریه به غفلت ماها...

مهراوه جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:44 ق.ظ

آمین...
خدا را شکر بابت خیلی چیزها...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد