روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

ابس

پسرک از من اسب می خواد و تیر کمون... می خواد مثل دختر کارتون دلیر بره به جنگ اوزبازو... ازش می پرسم خوب اسبت رو کجا می خوای نگهداری.. می گه .. اگه تو برام بخری.. با یک نخ می بندمش به دستگیره در اتاقم...و قیافه من.. 

 

پی نوشت... در ضمن اسب رو هم ابس می گه....

یادم تو را فراموش

خوب به نظر می یاد همونقدر که از نظر خودم چنین روزی خالی از حس نشاطه.. دیگران هم به کلی فراموش کردن... تنها بانک سینا.. بانک شهر .. و دوستی از قدیم یادشان بود 34 سال پیش در چنین روزی...  

هر چقدر بگی منتظر نیستی یا مهم نیست باز هی دستت به گوشی می ره ببینی کسی زنگ زده .. اس ام اس داده که تو ندیده باشی... مسخره است ... من هنوز منتظرم برای روزی که برایم فرخنده نیست پیام شاد باش دریافت کنم...  

شاید انتظار دارم روزی که برای من مهم نیست برای دیگران مهم باشد... ولی ...بگذریم... امروز هم مثل تمام روزهای دیگر آسمان آبی است

26 تیر

34 ساله شدم

به همین راحتی... با کلی آرزو های  برآورده شده و رویاهای رها شده در لحظه ها..من باید اعترافی کنم و اوون اینکه هیچ وقت از وجودم راضی نبودم.یا به عبارتی یاد نگرفتم چطور خودم رو دوست داشته باشم .. بخاطر همین ، یک هفته قبل از رسیدن به این روز روح من هم دچار درد زایمان می شه.. من توی 34 سال گذشته مثل خیلی از هم نسل هام فقط به فکر بیرون کشیدن این گلیم مندرس زندگی از گرفتاری هام بودم... البته این هم بگم من اگه بخوام به عملکردم نگاه کنم ، به خیلی چیز ها هم رسیدم... من ، از هیچ زندگی ساختم که یک افق روشن رو می شه توش دید.. البته به نظر خودم بزرگترین موفقیتم کارم بوده ، اون هم تو شرایطی که خیلی ها از داشتن کار رسمی  بی بهره اند که زحمتهای خان داداش توی این زمینه جدا قابل تقدیره...  توی زندگی شخصی ام، یک رفاه نسبی رو برای پسرک ایجاد کردم... همسری دارم که شدیدا بهم علاقه منده .. و خانواده ای دارم که بودنشون برام بزرگترین موهبت از جانب خدا است. من توی این 34  سال اشتباهات بزرگ هم داشتم.. شاید لازمه زندگی اشتباه است. ولی شاید گفتن این جمله در روز تولد خیلی بی معنی باشه ولی شدیدا احساس خستگی دارم. احساس بی هدفی.. انگار توی یک سطح از زندگی حبس شده باشم و تنها در همون سطح در حال ادامه دادنم. تو زندگیم تعالی نیست.. توی یک سال گذشته چیزی به دانسته هام اضافه نشده..پیشرفتی که مختص به خودم باشه پیش نیومده... من حتی نتونستم یک خواسته کوچک در مورد خودم رو هم اجرا کنم... شاید تو زندگی مشترک برای رسیدن به آرامش من و همسر قدمهای بزرگی رو باهم برداشتیم. اما به نظر ،من توی یک جایی ثابت موندم. من خودم رو توی این چند سال سرگرم کار هایی کردم که کمکی به بهتر شدن کیفیت زندگیم نکرده.من هنوز یاد نگرفتم از داشته هام احساس لذت کنم. وغصه نداشته ها رو نخورم. و یا حتی سعی کنم به خواسته هام نزدیک بشم... من به هر چیزی که نرسدم و یا فکر می کردم نمی رسم توی جایی رها کردم ولی از فکرش در نیومدم.

دوست دارم سال دیگه اگه به روز تولدم رسیدم .. بتونم بگم من به این خواسته هام رسیدم...  

 

استفاده از مکان عمومی برای کار خصوصی

مهسا جان اگه همچنان اینجا رو می خونی ، پیغامی چیزی بزار که از طریق اوون رمز پست قبلی رو برات بفرستم

برای مهسا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.