ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پسرک از من اسب می خواد و تیر کمون... می خواد مثل دختر کارتون دلیر بره به جنگ اوزبازو... ازش می پرسم خوب اسبت رو کجا می خوای نگهداری.. می گه .. اگه تو برام بخری.. با یک نخ می بندمش به دستگیره در اتاقم...و قیافه من..
پی نوشت... در ضمن اسب رو هم ابس می گه....
عـــــــــــــالی بود
این خاطره ها را یاداشت کن چون تا بخنبی پسرت مردی شده و خاطراتش هم محو دوران می شه
هر روز که می گذره از فرصت من برای در آغوش گرفتن های بی بهانش، برای دستی که موقع خواب روی صورتم می مونه کاسته می شه..
یک روز همسرم از من سئوال کرد من را زیادتر دوست داری یا مادرت
گفتم اگر مادرم را یک ماه هم نبینم دلم تنگ نمی شود ولی اگه ترا دو روز نبینم دلتنگ می شم
این حرف برای همیشه در خاطر همسرم حک شده است
فداش شم. دارم شیرین کاریاشو در یک وبلاگ سری مینویسم تولد هیجده سالگی بهش بدم!!!!
ای جانم