روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

909 روز بعد

بعد از 909 روز اونی که تو رو از ما گرفت رفت جایی که سزاوارش بود... 909 روز از اوون روز ابری گذشته و امروز دوباره آسمان ابریه با این تفاوت که تو دیگه نیستی و اونی که به تو زد و فرار کرد الان هست... اوون یه جایی نزدیک ما، پشت میله هاست... اوون این جاست چون باید برای کاری که کرد جواب بده... اوون این جاست تا بعد از 909 روز بفهمه که اوون پیر مردی که موهاش مثل ابرهای بهاری سفید و صاف بود .. اوون پیر مردی که بهش زد و در رفت و فکر کرد خیلی زرنگه عزیز دل خانواده ای بود که توی این 909 روز زندگیشون زیر و رو شده... اوون این جاست تا برای گرفتن تو از ما شاید تنها عذر خواهی کنه... هرچند شاید دیگه مهم هم نباشه... مهم نبودن تو و غم ماست... مهم اینه که اوون آدم لات بفهمه کسایی هستند که تا آخر رهاش نمی کنن...

909 روزه که کلید تو توی در نچرخیده... صدای پات توی راهرو نپیچیده... و خونه از صدای تو، از حضور تو، محرومه... 909 روزه که مادرم دیگه مادرم نیست... خواهرم توی عمق نگاهش همیشه غمی هست... و برادرام.... 909 روزه که زندگی ما ، زندگی سابق نیست.

نظرات 2 + ارسال نظر
باشماق دوشنبه 8 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 10:19 ق.ظ

سخت است آدم نا مردی ببیند وقتی نامرد گرفتار می شه اونوقت هزار و یک نفر را واسطه قرار می ده و یک ننه من غریبم بازی در میاره که نپرس منهم با این طور افرادی برخورد داشته ام ولی در نهایت دستمون به جایی نمی رسد
وقتی هم رضایت همه را کسب کرد انوقت دو قورت و نیم شون هم باقی است
حقی که خدا برایتون گذاشته و پاک تر از شیر مادر است را ازش بگیرید

ناراحتیم اینه که این آدم اینقدر پر رو هست که انگار ما بدهکارشیم .. انگار مرغ حیاطمون رو زیر کرده که حالا بگیم ولش کن... یه جوری مردک لات برخور می کنه که ... اشتباه پیش می آد ولی چیزی که مارو خیلی رنجوند رفتارهاشون بود .. اینکه بهمون بگه هر کاری از دستتون بر می آد انجام بدین... ببینم می تونین!!!

مهراوه سه‌شنبه 9 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 02:48 ق.ظ








,و تنها سکوت ....
قلبی که توش یک حفره بزرگه که با هیچ چیز پر نمیشه
فکر مرگی که لذت بخشه چون من رو به تو میرسونه
و یک حسرت بی پایان
و دلتنگی بی امان
بی قراری بی قراری...
و امید همیشگی به دیدنت در خواب...
گاه این انتظار دیدنت در خواب چنان بی تابت میکنه که خواب رو از چشمانت میبره...
. باز هچوم افکار
زل زدن به خطوط چهره ات
ذست کشیدن روی عکست
و گاه بوسه ای پنهانی از چشمانت...
خیلی دلم برات تنگه
خیلی زیاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد