روز شروع هر چیزی

بچه ها را میگذارم مهد. برمیگردم خانه. باران تازه بند آمده و هوا آدم را عاشق بهار تهران میکند. همه پنجره های خانه را باز میکنم تا بوی نم بپیچد توی خانه. بعد می نشینم پشت میز تحریر. حالا باید چه کار کنم؟

امروز را گذاشته ام برای همین. برای این که همه کارهایم را فهرست کنم و ببینم کجای کارم. حالا که شهرزادی در کار نیست، زندگی قرار است چطوری بگذرد؟ آخر سال، وقتی نشستم همین جا و از شدت دود و دم ترافیک دم عید پنجره ها را کیپ کردم، میخواهم چه چیزهایی جلوی رویم داشته باشم؟

حالا اول فروردین نشد، نشد. امروز اول رجب است. ماه به این قشنگی، هوای به این دل انگیزی، جان میدهد برای فهرست کردن اهداف و چشم انداز و برنامه ریزی. گیرم هدفم گرفتن مدرک لیسانس از این دانشگاه و فوق لیسانس از آن یکی باشد که ده سال است همت نکرده ام بروم دنبالش. گیرم برنامه ام نیم ساعت ورزش صبحگاهی باشد که میدانم تا آخر عمر هم جزو برنامه های "این بار دیگه انجامش میدم" می ماند، گیرم تصمیمم "هفته ای سه بار استخر بردن بچه ها" باشد که هر سال میگیرم... عیبی ندارد! وقتی هوا این قدر خوب است، وقتی اولین روز این ماه دوست داشتنی است، باید نشست و رویا کشید و برنامه نوشت!

 

پانویس اول: بله. کار من و شهرزاد، و در واقع انتشار ماهنامه شهرزاد به پایان رسید. دلیلش هم فقط مشکلات مالی و ناتوانی بخش بازرگانی در تامین هزینه ها بود. حیف شد.

پانویس دوم: کلی ایده و کار جدید در ذهنم هست. یکی یکی شکفته میشوند انشالله.

بیست سوالی با مریم

میگوید: "میای بیست سوالی بازی کنیم؟"

شک دارم. همیشه سه نفری بازی میکنیم که مریم با یک نفر سوم صحت جوابهایش را چک کند.

میگوید: "بلدم خودم!"

قبول میکنم. "انتخاب کردم!"

میگویم: "جانداره؟"

کمی فکر میکند: "مامان! پنگوئن جانداره؟!!!"

ریسه میروم از خنده: "آره مامان!"

- "آره! جانداره!"

میپرسم: "حیوانه؟"

- "مامان! پنگوئن حیوانه؟!"

.

.

.

بالاخره میگویم: "پنگوئنه؟!"

جیغ میکشد: "آفففرین! فهمیدی!! پنگوئنه!!!"

*

حالا نوبت من است. بابا را به عنوان جواب انتخاب میکنم. مریم سوال میکند.

- "جانداره؟"

- "بله."

- "حیوانه؟"

- "نه!"

- "گیاهه؟"

- "پس چیه؟!"

- "خب بپرس انسانه!"

- "انسانه؟"

- "بله."

- "مامان! انسان یعنی چی؟!!!"

*

برگشتنی دوباره میگوید بیست سوالی بازی کنیم.

- "مامان! من دیگه بلدم، حیوانه، انسانه، گیاهه، چیه!"

- "خب انسان یعنی چی؟"

- "یعنی پنگوئن نیست! بابائه!!"

*

من سوال میکنم تا به جواب برسم: "جانداره؟"

مریم: "بله!"

- "حیوانه؟"

- "بله!"

- "تو جنگل زندگی میکنه؟"

- "اگر تو جنگل برف بیاد!!!"

(بله دیگر! جواب باز هم پنگوئن بود!!!)

 

قورتش بده اون لزجه رو!!

یکی از فریبهای مغز آدمیزاد، انجام دادن کارهای غیرضروری است، آن هم وقتی تا خرخره در کارهای ضروری فرو رفتی! همین الان، همین حالا که دارم وبلاگ مینویسم، سعی میکنم چشمم به موبایلم نیفتد که رویش از هزار روش هزار نفر پیگیری ام کرده اند. یک جور سوت زنان سرخوشی بلاگفا را باز میکنم که یعنی مثلا این کار الان اولویت دارد!

با این حال کارهایی هست که میدانم اولویت دارد و فعلا گذاشته ام خیس بخورند تا آماده طبخ شوند. یکی شان "پروژه دبستان" است. پروژه ای که هر کس اسمش را میشنود، اگر با آن آشنا باشد، آه از نهادش بلند میشود و با تکان دادن سری به تاسف، انگار که به مریضی که دکترها ازش قطع امید کرده باشند نگاه میکنند، میگویند: موفق باشی!! و این را همان جوری میگویند که به آن مریض مذکور میگویند: انشالله زود خوب شی!!!

باتجربه هایش میگویند کفشهای آهنی ات را پا کن و کمربندت را سفت ببند که روزهای سختی در پیش داری. و همه اینها آن قدر می ترساندم که هی میگویم: از هفته دیگه میرم دنبالش! از هفته دیگه!

قورباغه که چه عرض کنم، یک هشت پای چندش آور مانده توی ظرف غذا و من هی سرم را با سالاد کارهای دیگر گرم میکنم... تا وقتی که دیگر ناچار باشم همین طوری زنده زنده قورتش بدهم برود پایین!

 

عکسهای نرگس و مریم در اینستاگرامم هست. https://www.instagram.com/motherlydays/

فرهنگ لغات مادرانه: اتصالی مغزی

اتصالی مغزی به وضعیتی گفته میشود که مدارهای مغز مادر بیش از اندازه داغ شوند و یک تنش ناگهانی موجب اتصال دو سیم لخت در مغز مادر شود!

مثال: از کله سحر تا شب صدای "مامان!" قطع نشده. این حرف زده، آن جیغ زده، این شعر خوانده، آن دکلمه کرده، این داد زده، آن گریه کرده، این آب خواسته، آن میوه خواسته، این ناهار خواسته، آن شام خواسته، این گفته نمیخورم، آن گفته بیشتر میخوام، این ریخته، آن شکسته، این غر زده، آن نق زده، این گفته مامان، آن گفته مامان،...  در چنین وضعیتی، وقتی به ساعات پایانی شب نزدیک میشویم، روکش سیمهای مغز مادر در اثر حرارت بسیار آب میشوند و نازک و نازک تر میشوند تا جایی که در بعضی نقاط سیم لخت میگردد. در اثر حرارت بالا و به هم ریختگی سیمهای عصبی، یک تنش کوچک (مامان! تو این لیوان نه، تو اون لیوان صورتیه آب میخوام!) موجب اتصالی در سیمها میشود و سپس... انفجار!!

«فرار کنید! مامان اتصالی مغزی کرده!!»

هشدار: در شرایطی که آمپر حرارتی مغز مادر از حد نرمال عبور کرده، سعی کنید تا حد ممکن درخواست هایتان را از بابا بخواهید! مامان را صدا نکنید! اصلا نگویید "مامان!". خیلی آرام و پاورچین بروید بخوابید! :))

تو در هر چکه از چهره باران ببین رویای رنگین کمان را

باران می‌بارد. پایین و بالای چادرم خیس شده، ولی حتی به زیرین‌ترین لایه‌های ذهنم هم اجازه نمی‌دهم ناراحت باشد. باران، آن هم بعد از این همه خشکی و آلودگی... چی بهتر از این؟ می‌دانم که این چیزها باید عادی باشد، اصلا حق ماست، طبیعت و ذات ماست، ولی حالا که نیست، چه می‌شود کرد؟ محرومیم و مجبوریم.

باران می‌بارد و کوله‌ام سنگین است و کمردردم تازه یکی دو روز است که بهتر شده و در هر قدم منتظرم که یکهو چیزی از گودی کمر تا قوزک پایم تیر بکشد و بیندازدم زمین. راه می‌روم، مثل کسی که در میدان مین است. خسته‌ام، ولی مجبورم.

باران می‌بارد و دخترها رفته‌اند مهد و من دارم می‌روم دفتر شهرزاد. در ذهنم باز کارهای شماره یک تا هزار را فهرست می‌کنم و چیزهایی به آن اضافه می‌کنم: "چقدر کار دارم خدا!" دلم هری می‌ریزد پایین. سرعتم را بیشتر می‌کنم. مین‌های میدان مین برق می‌زنند. می‌ترسم، ولی مجبورم. باید بروم.

باران می‌بارد و کیف پولم را هم جا گذاشته‌ام. دل‌چرکین، پولی را که بابا بهم عیدی داده بود و گذاشته بودم گوشه کوله‌ام، درمیاورم که بلیط مترو بخرم. به خودم می‌گویم: "پول که با پول فرق ندارد!" خودم می‌گوید: "اگر فرق نداشت، تمام مدتی که بابا سفر بود، نمی‌گذاشتی‌ش جلوی آینه که به بهانه دیدن خودت، تماشایش کنی." پول را می‌دهم و بلیط را می‌گیرم. غمگینم، ولی مجبورم.

باران می‌بارد، اما اینجا فقط سیاهی تونل است و نورهای زننده مصنوعی. همه سرشان توی گوشی است. من سرم همه جا هست. از گوشه‌ترین جای فریزر خانه، تا دورترین مشترک شهرزاد. از خودم می‌پرسم اصلا چرا اینجا هستم؟ چرا نمی‌روم خانه؟ چرا همین الان پیاده نمی‌شوم؟ چرا فرار نمی‌کنم؟ چرا بی‌خیال نمی‌شوم؟ اصلا چرا همان اولین بار که مدیرمسئول عزیز گفت آه در بساط نداریم، داد و بیداد راه نینداختم؟ چرا نگفتم: پس بیخود کردین به من گفتین بیام!! چرا همان موقع پیاده نشدم؟ چرا فکر کردم می‌شود کاری کرد؟ چرا فکر کردم زورم آن قدر زیاد است که می‌شود این قطار سنگین را هل داد؟ چرا آستین‌هایم را زدم بالا و رفتم توی سیاهی تونل؟ چرا پیاده نشدم؟ چرا پیاده نمی‌شوم؟

باران می‌بارد و پله‌های این زیر زیادند. پله‌برقی خراب است. دستم را می‌گیرم به نرده و هن و هن کنان بالا می‌روم. روی پله اول، اولین مین را رد می‌کنم. پله دوم، مین دوم. به خودم می‌گویم تا آن بالا نباید مینی مانده باشد زیر پاهایت. باید از بین‌شان رد شوی. مجبور نیستم. می‌توانم همین جا سوار قطار برگشت شوم و برگردم خانه، ولی من قرار نیست این طوری زندگی کنم. قرار نیست فرار کنم. حتی اگر نتیجه همه این جنگیدن‌ها یک چراغ کوچک باشد در دل یک مادر خیلی دور. یک دست باشد روی سر بچه‌ای در باران. یک پله کمتر باشد برای یکی که کمرش درد می‌کند و کوله‌اش سنگین است. من اگر همین قدر باشم، برای خودم بس است. مجبور نیستم و راضی‌ام.

باران می‌بارد هنوز. می‌دانم که آن بیرون، چادرم باز خیس‌تر می‌شود و کمرم دردناک‌تر و خیابان‌ها ناصاف‌تر، ولی می‌خواهم بروم بیرون. داخل این تونل را دوست ندارم، حتی اگر خشک باشم و نشسته روی صندلی. آن بیرون، هوا هست. نور هست. باران هم باشد!

*

این روزها، این را زمزمه می‌کنم: من از عمق شب مینویسم / که شاید طلوعی برآرد

تیتر هم مال همین قطعه از چارتار است. آهنگش اینجا هست.

 

چای به و نفس عمیق

یک روزهایی اصلا از صبح که بیدار می‌شوی سرحالی. آن روز برای صبحانه انگار همه چیز توی یخچال هست. شیر و تخم مرغ و حلوارده و موز و عسل و... حتی پنکیک هم راحت و بی دردسر حاضر می‌شود. آن روز بچه‌ها زودتر از همیشه بیدار می‌شوند، سر صبحانه خندان و سرحالند، بی گریه و دردسر کفش و کلاه می‌پوشند و دم در مهد برای آدم بوس می‌فرستند. تره‌‍بار هم آن روز میوه‌های رنگی رنگی آورده و گل‌کلم‌های کوچک سفید و کدوحلوایی‌های نارنجی شیرین. حتی جای پارک هم انگار راحت‌تر پیدا می‌شود. این جور روزها بازی بچه‌ها پر است از خنده و حرف‌های بانمک. ناهار و شام‌شان را کامل می‌خورند و حتی همسرجان هم زودتر به خانه می‌آید. شب که می‌خوابی، خسته‌ای اما شاد. خدا را شکر می‌کنی که چنین خانواده‌ای داری و این همه خوشبختی.

*

یک روزهایی اصلا از صبح همه چیز تاریک و گرفته است. دلت گرفته، سرت گرفته، دماغت گرفته؛ حتی آسمان هم گرفته. همه جا تاریک است و باید بیدار شوی، اما شیر نداریم، کره نداریم، در ظرف پنیر باز مانده و خشک شده، جامیوه‌ای خالی خالی است، نان هم مانده و بو گرفته. بچه‌ها به زور و عنق بیدار می‌شوند. یکی لیوان چایی را چپه می‌کند، یکی سر پوشیدن کفش نیم ساعت جیغ می‌کشد، من می‌روم پایین و تازه یادم می‌آید کلید خانه را جاگذاشته‌ام... هوا هم آلوده ست. بعد می‌روم سر کار و خبرهای بد می‌شنوم. زنگ می‌زنم به دوستم و حالش خوب نیست. اینترنت خانه ساعتها دچار اختلال موقتی می‌شود و شام هم نداریم. این وسط بچه‌ها تمام روز را نق می‌زنند، با هم دعوا می‌کنند، گریه می‌کنند، خراب می‌کنند و می‌ریزند. این یکی به موهایش چسب مایع می‌زند، آن یکی جیش می‌کند روی فرش پذیرایی. این یکی موبایلم را قایمکی برمی‌دارد و عکس‌های گوشی را می‌فرستد برای همه گروه‌هایی که در آن عضوم، آن یکی روی نمایشگر لپتاپ با پاستل نقاشی می‌کند. همسر هم که انگار قصد آمدن ندارد. شام به بچه‌ها سوسیس می‌دهم و احساس می‌کنم دارم زهر هلاهل به خوردشان می‌دهم. خودم هم می‌گویم میل ندارم و هی قطاب می‌خورم و باز هی احساس می‌کنم دارم چاق می‌شوم. بعد درست وقتی که بچه‌ها خواب‌شان می‌برد و من آماده‌ام که شیرجه بزنم توی تخت، پیام می‌رسد از یکی از رئیس‌ها، که پس این مطلب ما چه شد؟! و حالا من باید بنشینم پای لپتاپ رنگ‌آمیزی شده که مطلب بنویسم؛ آن هم بی اینترنت!

شب که می‌روم توی تخت، از خودم می‌پرسم چه بیماری‌ای دارم که این همه کار را با هم پذیرفتم؟ چرا فکر می‌کردم عرضه بزرگ کردن دو تا بچه را دارم؟ چرا در خانه هیچ چیز نداریم؟ چرا همسرم خرید نمی‌کند؟ اصلا مگر من مسئول همه چیز هستم؟ این طوری می‌شود که چنین مزخرفی به خورد بچه‌هایم دادم. مطلب چرندی نوشتم. خانه‌ام کثیف و شلوغ است. و... من چقدر بدبختم!!

*

گاهی همه چیز را می‌اندازم تقصیر آلودگی هوا که با کم شدن اکسیژن موجود در هوا، سطح اعصاب آدمها را هم پایین می‌آورد. گاهی می‌اندازم گردن هورمون‌ها که عین قایقی وسط دریای متلاطم آدم را هی بالا و پایین می‌برند. گاهی می‌اندازم تقصیر بچه‌ها و سن‌شان که موجب همه این سختی‌‌ها و شیرینی‌هاست. گاهی هم تقصیر را به سمت همسرجان نشانه می‌روم که... اگر او نه، پس کی؟!

اما راستش را بخواهید، خودم هم می‌دانم که همه چیز ار همان لحظه گشودن چشم‌ها شروع می‌شود. همان چیزی که توی چشم‌هایم هست. همان لنز خاکستری گرفته‌ای که موجب می‌شود همان بازی که روزهای درخشان و آفتابی جالب و بامزه است، حالا اعصاب خرد کن شود. موجب می‌شود به جای دیدن خنده‌های دخترها، پخش و پلا شدن اسباب بازی‌هایشان را ببینم. به جای دیدن لبخند گشاده همسر موقع ورود به خانه، ساعت آمدنش را ببینم. به جای کشف کردن چیزهایی از ته کابینت برای درست کردن یک غذای من‌درآوردی، جاهای خالی یخچال را ببینم.

*

بوی "به" خانه را برداشته.

دارم "به" خشک می‌کنم، برای روزهای خاکستری. برای روزهایی که از صبح همه چیز گرفته. تا قبل از هر کار دیگر، ناشتا، یک لیوان چای به و دارچین دم کنم برای خودم، چند گلبرگ بهارنارنج بندازم تویش، بخارش را نفس بکشم و لیوان را جرعه جرعه، آرام آرام، سر بکشم. شاید این طوری، گبلهی "به"های معطر، خاکستری چشم‌ها و دلم را کنار بزنند و آفتاب طلوع کند.

 

پ.ن: دستور خشک کردن "به" را یک بار در کانال تلگرامی شهرزاد خبررسان گذاشتیم. به را خشک کنید، تفت بدهید و از چای معطر و شیرینش لذت ببرید!

پ.ن2: کانال اینجاست: www.telegram.me/shahrzadpress

پ.ن3: من همه کامنتها را میخوانم. حتی آنهایی که برای نوشته های قدیمی هستند (چون در فهرست نظرات جدید می‌آیند) و خیلی متاسفم که دو سال از وبلاگ پریده... :(

در قندیم و تلخیم

1. نرگس که کوچک بود، آرزویم بود بگوید "مامان"! وقتی می شنیدم که بچه‌های دیگر مامان‌شان را صدا می‌کنند، دلم ضعف می‌رفت برای مامان گفتنش.

*

2. آخر شب، وقتی از صبح بچه‌ها نق زده‌اند، ریخته‌اند، شکسته‌اند، جیغ و گریه کرده‌اند، و حالا یکی آب می‌خواهد، یکی لیوان صورتی، یکی شلوار گل‌گلی، یکی یک بشقاب دیگر... دلم می‌خواهد جهان ساکت شود و دیگر هیچ کس صدایم نکند "مامان"! حس می‌کنم این کلمه موجب اتصالی سیم‌های مغزم می‌شود و هر آن ممکن است جرقه‌ها یک انفجار جدی به بار بیاورد! می‌گویم "به باباتون بگین!" و گوش‌هایم را می‌گیرم و فرار می‌کنم توی دستشویی!

*

باز1. یک بار هنا می‌گفت دخترهایش (که هر کدام اندکی از دخترهای من بزرگ‌ترند) توی اتاق نشسته‌اند و یک ساعت است دارند حرف می‌زنند و ریسه می‌روند و باز پچ‌پچ می‌کنند. قشنگ یادم هست که چطوری ته دلم قند آب شد از آمدن چنین روزی. آن موقع‌ها هنوز مریم حرف نمی‌زد. تصور حرف زدن این دو تا خواهر با هم عین رویای شیرین سرزمین عجایب بود.

*

باز2. آخر شب است. بچه‌ها شیر خورده‌اند، دستشویی رفته‌اند، مسواک زده‌اند، نخ دندان کشیده‌اند، اتاق‌شان را جمع کرده‌اند، بابا قصه خوانده، مامان بوس کرده و شب به خیر گفته و حالا یک ساعت شده که قرار است خواب باشند و... هنوز دارد از اتاق‌شان صدای پچ‌پچ می‌آید! عصبی شده‌ام. هر صدای تیک تیک ثانیه‌شمار ساعت، یعنی صبح برای بیدار کردن دخترها دردسر بیشتری دارم و صبح بداخلاق‌تری را شروع خواهند کرد. بلند می‌گویم: "دیگه صدا نشنوم! بخوابین!" صدای دخترها قطع می‌شود.

*

باز1.

باز2.

باز قصه همین است.

غرق در قندهای آب شده ته دل‌مان هستیم و تلخیم.

گاهی باید برگردیم، به آرزوهای قبلی‌مان نگاه کنیم. خیلی‌هایشان همین حالا کنارمان نشسته‌اند.

 

پانویس: با فروغ حرف می‌زدم. دخترهای او هرکدام اندکی از دخترهای من کوچک‌ترند. گفتم حرف می‌زنند و نمی‌خوابند؛ قند توی دلش آب شد. عین خود من، چند سال پیش.

درک احساسات

یکی از چیزهایی که این روزها دارم تمرین میکنم، درک احساسات است. چیزی که من کلا کم بلدم. یعنی فرقی نمیکند داریم در مورد بچه سه ساله خودم حرف میزنیم، یا دوستی که پدرش فوت کرده، یا فامیلی که عروسی‌اش است؛ کلا درک احساسات را خوب بلد نیستم! یعنی از آن‌هایی هستم که اگر بچه‌ای بخورد زمین شاید خنده‌ام بگیرد، موقع خداحافظی از عروس چیزی به ذهنم نمی‌رسد که بگویم و هنگام برداشتن خرما از داخل سینی مراسم ترحیم هم به تته پته می‌افتم! خودم میدانم که این خیلی بد است. پس جستجو کرده‌ام، چیز یاد گرفته‌ام و دارم سعی میکنم اجرایش کنم.

در درک احساسات کودک می‌گویند اولین قدم این است که بنشینی و هم‌قدش بشوی و اگر لازم بود دست‌هایش را بگیری. یعنی وقتی بچه با دماغ آویزان و عربده‌های گوش‌خراش آمد سراغت، اول بنشین (و با تلاش برای حفظ و نگهداری از سیستم شنوایی!) سعی کن بفهمی چه مشکلی رخ داده. به روی خودت نیاور که این که کاغذ دور پاستل‌ش کنده شده، درمقابل مشکلات بشریت و حتی مشکلات همین حالای خانه و زندگی، شوخی هم نیست! بهش نگو مهم نیست! بهش نگو ناراحتی نداره که! نخند! (پوزخند هم نزن!) فقط بگو که می‌دانی او چقدر (هوف! چقدر؟!) ناراحت است! آن هم در حد دو سه جمله. دیگر تو برایش روضه مکشوفه‌ای از کاغذ پاستل نخوان!! همین که بداند تو می‌دانی که او این قدر ناراحت است، کفایت می‌کند. حالا نوبت می‌رسد به تنها گذاشتنش. بگذار کمی با خودش خلوت کند، برای فقدان بزرگش اشک بریزد(!) و با موضوع کنار بیاید. چند دقیقه بعد برگرد و استارت زندگی دوباره را بزن: میای بریم بیسکوییت و شیر بخوریم؟! و به این ترتیب او یاد می‌گیرد که غم، بخشی از زندگی‌ست، اما نباید ادامه پیدا بکند. باید یاد بگیرد که از آن عبور کند و زندگی را ادامه بدهد. چون زندگی به هر حال ادامه دارد، با ما، یا بی ما.

*

این روزها گاهی دلم می‌خواهد درک احساسات کنم...

برای خودم.

بنشینم روبروی خودم. هم‌قد خودم شوم. دست‌های خودم را بگیرم. بگذارم خودم گریه‌هایش را بکند، عربده‌هایش را بکشد، کاغذ پاره شده پاستل‌ش را نشانم بدهد. بعد من نخندم. نگویم: این که چیزی نیست! بگویم: میدونم. ناراحت شدی. کاغذهات پاره شده. رنگهات خراب شده. خیلی غصه داری... بعد بلند شوم و بروم و چند دقیقه بعد برگردم سراغ خودم؛ بگویم: حالا میای با هم بریم یه چایی به و دارچین بخوریم؟! با آب‌نبات پسته‌ای؟!

شاید آن وقت خودم اشک‌هایش را پاک کند، بخندد، دستم را بگیرد و برویم گوشه آشپزخانه، چایی بخوریم و فراموش کنیم که اصلا غصه‌ای برای کاغذهای پاره شده هم بود.

من در غم مادرم تکرار میشوم

بچه که بودم، صبح‌های دهه اول محرم در شبستان‌های مسجد امام بازار تهران می‌گذشت. صبح خیلی زود بود. سرد بود. می‌رفتیم می‌نشستیم گوشه‌ای از شبستان. گوشه ای، یکی از این فلاسک‌های بزرگ استیل بود با هزار لیوان دسته‌دار خیلی بزرگ. بی‌اغراق لیوانش اندازه سر من بود! صبحانه نان سنگک و پنیر تبریز و چایی بود که از فرط شیرینی جای خالی مربا را هم پر می‌کرد. من عاشق صبحانه بازار بودم. یک جوری می‌خوردم که انگار از قحطی آمده‌ام! بعد یکهو وسط چرت زدن‌ها و لقمه گرفتن‌ها، میکروفون دست به دست می‌شد و از خش‌خش صدای بلندگو می‌فهمیدم عبای یکی رفت و عبای یکی دیگر روی منبر نشست. بعد آن "بسم الله..." جادویی می‌آمد و هنوز به "...رحمن الرحیم"ش نرسیده بود، هق‌هق زن‌ها بلند می‌شد. همیشه دلم می‌خواست از یکی بپرسم «آخر کجای بسم‌الله این قدر غمگین است؟!» زن‌ها انگار منتظر آن صدای بم و کشدار بودند، تا دریچه سد اشک‌ها را بردارند. شیخ‌حسین آرام آرام، انگار که بخواهد لالایی بخواند، روضه می‌خواند و زن‌ها بلند بلند، انگار که بخواهند سقف شبستان را پایین بیاورند، گریه می‌کردند. من می‌چسبیدم به مامان که روی زانویش می‌کوبید و هی دستمال پشت دستمال خیس می‌کرد. غمگینی آن "بسم‌الله" را نمی‌فهمیدم، اما غمگینی گریه مامانم را خوب یادم است. محرم‌های من هنوز طعم چای شیرین و بوی صبح‌های زود و صدای بسم‌الله شیخ حسین و غم اشک‌های مادرم را دارد.

*

جوان‌تر که بودم، می‌گشتم سراغ هیات. سخنرانش فلان عالم باشد، مداحش مکشوف بخواند، دست سینه‌زن‌هایش سنگین باشد... گریه را باید جستجو می‌کردم. باید از زیر لایه‌های سنگین دل، اشک را به سختی بیرون می‌کشیدم. انگار بخواهی برای غصه دیگران گریه کنی. انگار ختم پدر یکی دیگر باشد و تو فقط محض آبروداری بخواهی چهره غمناکی به خودت بگیری.

بعد مادر شدم...

و همه چیز عوض شد.

ناگهان همه غصه‌های عالم، غصه من شد. همه شیرخواره‌های دنیا، شیرخواره من شدند. همه سه‌ساله‌ها آویزان دامن من شدند. همه جوان‌ها انگار جوان من باشند که پاره پاره روی زمین افتاده‌اند. انگار همه "وا امّاه"های عالم مرا صدا می‌زدند.

*

از زیر چادر، از وسط هق‌هق و دستمال‌های خیس، از انگشت‌های کوچک نرگس که مچاله می‌شوند روی زانویم، می‌فهمم که دارد گریه می‌کند. می‌فهمم که نمی‌داند کجای این «حسیـــــــــــــــــن»های کشیده این قدر غمناکند، اما غم گریه‌های ندیده مادرش فهمیدنی است.

بعدها محرم‌های دختران من چه بویی خواهد داشت؟ چه روزی آن‌ها غم بزرگ این عبارت‌های ساده را می‌فهمند؟ چه وقت داغ جهان در سینه‌شان سر باز خواهد کرد؟

*

الحمدلله علی عظیم رزیّتی

خدایا شکرت به خاطر این مصیبت بزرگ

داستان تازه شهرزاد...

روزهای تازه مادرانه دوباره شروع شده‌اند. هفته‌ای سه روز دوباره مادر شاغلم. هی با برنامه هفتگی‌ام کلنجار می‌روم تا در لپتاپ در ساعت‌های گذراندن با بچه‌ها باز نشود. ساعت از 9 که می‌گذرد، دلشوره می‌گیرم که برای خواب بچه‌ها دیر شده و صبح دیرتر بیدار می‌شوند و من دیرتر به محل کارم در مرکز شهر می‌رسم. کنداکتور را توی ذهنم بالا و پایین می‌کنم و به همه نویسنده‌ها و مادرهایی که می‌توانند کمکم کنند، فکر می‌کنم. باز فهرست کارهای نکرده را زیر و رو می‌کنم و هر ده تایی که به آن اضافه می‌شود، با خوشحالی روی یکی‌شان خط می‌کشم. وارد گود شده‌ام و لنگ را بسته و نبسته، کشتی شروع شده و حریف قدر زیر یک خم مرا گرفته. باید قوی باشم. قوی‌تر از همیشه.

همه آن نفس نفس زدن‌ها و رفتن‌ها و آمدن‌ها و دلشوره‌ها و حرص خوردن‌ها، وقتی مجله را روی دکه می‌بینم، پر می‌کشد و می‌رود. "شهرزاد" را از روی پیشخوان دکه برمی‌دارم. بو می‌کنم. بوی نوزاد تازه متولد می‌دهد. لبخند کشیده‌ای روی صورتم می‌نشیند و چشم‌هایم روی هم می‌آیند از خوشی... من این بار مادر یک نوزاد کاغذی شده‌ام.

"شهرزاد" همان کار جذاب و هیجان‌انگیزی بود که منتظرش بودم. حالا اولین شماره ماهنامه شهرزاد، ماهنامه‌ای برای والدین، به سردبیری من منتشر شده. می‌دانم که هنوز اول راهم و هزار ایده دارم و هزار کار و هزار فکر که با پیدا شدن هزار بارقه و هزار دوست و هزار کمک انشالله یکی یکی همه را برآورده خواهیم کرد.

چقدر خوشحالم این روزها.

چقدر امیدوارم.

 

پانویس1: اگر مادر یا پدر کودک زیر سن دبستان هستید (یا قصد دارید بشوید!) مخاطب شهرزادید. منت می‌نهید اگر بخوانید و ببینید و نقدهایتان را برایم بنویسید. خیلی محتاجم به راهنمایی همگی.

پانویس2: اگر فکر می‌کنید ایده‌ای دارید، پیشنهاد خوبی، قلم توانایی، دانش مفیدی، یا حتی وقت و توانی برای کمک، با آغوش باز پذیرای شما هستم. اینجا مجله والدین است. کی بهتر از والدین؟