یک روزهایی اصلا از صبح که بیدار میشوی سرحالی. آن روز برای صبحانه انگار همه چیز توی یخچال هست. شیر و تخم مرغ و حلوارده و موز و عسل و... حتی پنکیک هم راحت و بی دردسر حاضر میشود. آن روز بچهها زودتر از همیشه بیدار میشوند، سر صبحانه خندان و سرحالند، بی گریه و دردسر کفش و کلاه میپوشند و دم در مهد برای آدم بوس میفرستند. ترهبار هم آن روز میوههای رنگی رنگی آورده و گلکلمهای کوچک سفید و کدوحلواییهای نارنجی شیرین. حتی جای پارک هم انگار راحتتر پیدا میشود. این جور روزها بازی بچهها پر است از خنده و حرفهای بانمک. ناهار و شامشان را کامل میخورند و حتی همسرجان هم زودتر به خانه میآید. شب که میخوابی، خستهای اما شاد. خدا را شکر میکنی که چنین خانوادهای داری و این همه خوشبختی.
*
یک روزهایی اصلا از صبح همه چیز تاریک و گرفته است. دلت گرفته، سرت گرفته، دماغت گرفته؛ حتی آسمان هم گرفته. همه جا تاریک است و باید بیدار شوی، اما شیر نداریم، کره نداریم، در ظرف پنیر باز مانده و خشک شده، جامیوهای خالی خالی است، نان هم مانده و بو گرفته. بچهها به زور و عنق بیدار میشوند. یکی لیوان چایی را چپه میکند، یکی سر پوشیدن کفش نیم ساعت جیغ میکشد، من میروم پایین و تازه یادم میآید کلید خانه را جاگذاشتهام... هوا هم آلوده ست. بعد میروم سر کار و خبرهای بد میشنوم. زنگ میزنم به دوستم و حالش خوب نیست. اینترنت خانه ساعتها دچار اختلال موقتی میشود و شام هم نداریم. این وسط بچهها تمام روز را نق میزنند، با هم دعوا میکنند، گریه میکنند، خراب میکنند و میریزند. این یکی به موهایش چسب مایع میزند، آن یکی جیش میکند روی فرش پذیرایی. این یکی موبایلم را قایمکی برمیدارد و عکسهای گوشی را میفرستد برای همه گروههایی که در آن عضوم، آن یکی روی نمایشگر لپتاپ با پاستل نقاشی میکند. همسر هم که انگار قصد آمدن ندارد. شام به بچهها سوسیس میدهم و احساس میکنم دارم زهر هلاهل به خوردشان میدهم. خودم هم میگویم میل ندارم و هی قطاب میخورم و باز هی احساس میکنم دارم چاق میشوم. بعد درست وقتی که بچهها خوابشان میبرد و من آمادهام که شیرجه بزنم توی تخت، پیام میرسد از یکی از رئیسها، که پس این مطلب ما چه شد؟! و حالا من باید بنشینم پای لپتاپ رنگآمیزی شده که مطلب بنویسم؛ آن هم بی اینترنت!
شب که میروم توی تخت، از خودم میپرسم چه بیماریای دارم که این همه کار را با هم پذیرفتم؟ چرا فکر میکردم عرضه بزرگ کردن دو تا بچه را دارم؟ چرا در خانه هیچ چیز نداریم؟ چرا همسرم خرید نمیکند؟ اصلا مگر من مسئول همه چیز هستم؟ این طوری میشود که چنین مزخرفی به خورد بچههایم دادم. مطلب چرندی نوشتم. خانهام کثیف و شلوغ است. و... من چقدر بدبختم!!
*
گاهی همه چیز را میاندازم تقصیر آلودگی هوا که با کم شدن اکسیژن موجود در هوا، سطح اعصاب آدمها را هم پایین میآورد. گاهی میاندازم گردن هورمونها که عین قایقی وسط دریای متلاطم آدم را هی بالا و پایین میبرند. گاهی میاندازم تقصیر بچهها و سنشان که موجب همه این سختیها و شیرینیهاست. گاهی هم تقصیر را به سمت همسرجان نشانه میروم که... اگر او نه، پس کی؟!
اما راستش را بخواهید، خودم هم میدانم که همه چیز ار همان لحظه گشودن چشمها شروع میشود. همان چیزی که توی چشمهایم هست. همان لنز خاکستری گرفتهای که موجب میشود همان بازی که روزهای درخشان و آفتابی جالب و بامزه است، حالا اعصاب خرد کن شود. موجب میشود به جای دیدن خندههای دخترها، پخش و پلا شدن اسباب بازیهایشان را ببینم. به جای دیدن لبخند گشاده همسر موقع ورود به خانه، ساعت آمدنش را ببینم. به جای کشف کردن چیزهایی از ته کابینت برای درست کردن یک غذای مندرآوردی، جاهای خالی یخچال را ببینم.
*
بوی "به" خانه را برداشته.
دارم "به" خشک میکنم، برای روزهای خاکستری. برای روزهایی که از صبح همه چیز گرفته. تا قبل از هر کار دیگر، ناشتا، یک لیوان چای به و دارچین دم کنم برای خودم، چند گلبرگ بهارنارنج بندازم تویش، بخارش را نفس بکشم و لیوان را جرعه جرعه، آرام آرام، سر بکشم. شاید این طوری، گبلهی "به"های معطر، خاکستری چشمها و دلم را کنار بزنند و آفتاب طلوع کند.
پ.ن: دستور خشک کردن "به" را یک بار در کانال تلگرامی شهرزاد خبررسان گذاشتیم. به را خشک کنید، تفت بدهید و از چای معطر و شیرینش لذت ببرید!
پ.ن2: کانال اینجاست: www.telegram.me/shahrzadpress
پ.ن3: من همه کامنتها را میخوانم. حتی آنهایی که برای نوشته های قدیمی هستند (چون در فهرست نظرات جدید میآیند) و خیلی متاسفم که دو سال از وبلاگ پریده... :(