روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

استجابت

دعای ما استجابت شد و بعد از کلی حرص و جوش خوردن آقای همسر در پروژه ای دیگر مشغول به کار شدن... خدا رو شکر

دعا نوشت

خدایا ، عشقم.. نفسم.. من تغییر دکور نخواستم... من کاغذ دیواری و پرده های جینگولی نخواستم فقط این آقای همسر ما رو بیکار نکن .. هنوز هیچی شرایط کاریش مشخص نیست اخلاقش خراب شده... من که 5 سال موندم بازم می مونم

دریچه ای رو به بهشت

پسرکم امروز 4 سالش تمام شد... صبح که می خواستم از خواب بیدارش کنم فکر می کردم پسرک من خیلی زودتر از اونچه که تصورش رو بکنم بزرگ می شه .. پسرک من با اون خال پشت لبش.. با اوون مرام و مهربونیش با اومدنش من رو به مقام مادری رسوند.. مامان جان شاید یه روزی بیایی و اینجا رو بخونی بدون که تو عزیزترین چیزی هستی که هر مادری می تونه داشته باشه... پسرک مهربونی که به محض دیدن من دستهای کوچولوش رو دور گردنم حلقه می کنه و من رو می بوسه... برام از خونه عزیزش سیب گاز زده  می یاره و حتی گاهی یک لیوان آب... همه بچه ها قادرند والدینشون رو تبدیل به افراد بهتری کنن.. مسافر بهشتی من هنوز تو نگاهش و خنده هاش میشه پاکی رو دید.. اوون منو به آدم بهتری تبدیل کرده.. من توی این چهار سال مهربونتر، مسئولیت پذیر تر و عاقل تر شدم و اینها هم از ساعت 9.15 دقیقه 5 آذر 88 شروع شد...

تولدانه

تولد پسرک نزدیکه... و امسال تصمیم دارم توی مهد کودک واسش تولد بگیرم... دارم فکر می کنم من که واسه تولد اینقدر فکرم مشغوله که چی کار کنم  همه چیز خوب پیش بره و به بچه ها خوش بگذره ... بخواد عروسی کنه چه پوستی ازم کنده می شه.... عزیززززززم حتی فکر کردن به این موضوع هم قند تو دلم آب می شه.. واسش یک بلوز بافت خیلی خوشکل خریدم تا روز تولد بپوشه... کادوی دوستاش رو هم اوردم بین کارام تو اداره دارم کادو پیچ می کنم... فردا هم می رم برای سفارش کیک... میوه و بشقاب یک بار مصرف و چنگال هم روز چهارشنبه می گیرم... دوست دارم یه روز شاد هم واسه پسرک باشه هم دوستاش..

پسرک من

دیشب تا ساعت 1 شب توی رخت خواب پسرک با بالش هاش در حال ساخت خونه بود... خونه اش یه دکمه داشت که باهاش می شد سقف رو باز و بسته کرد... تازه چراغ قوه اضطراری هم داشت که اگه برق بره خونه اش روشن باشه... از همه اینها مهمتر سوسک کش خودکار هم داشت که هر پشه و مگسی توی خونه دیده بشه خودش اونو از بین ببره... من توی خواب و بیداری به این خیال پردازی های قشنگ فکر می کردم که یه دفعه از جاش بلند شد و پرید به این عنوان که می خواد بره شنا کنه... خلاصه نمایش و خیال پردازی ایشون همینطور ادامه داشت که من نمی دونم کی خلاصه خوابش برد... ولی قشنگی ماجرا این بود که می گفت مامان این استخری که من ساختم تو هم می تونی بیایی با من شنا کنی.... و من قیافه ام