روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

دلتنگی

دیروز از صبح که بیدار شدم همینجوری هی به زمین و زمان فحش و بد وبیراه میدادم که چظور من یک ساعت وقت ندارم خیر سرم حداقل برم سر خاک پدرم.خیلی دلتنگ بودم و عصبی.  تو اداره هم  این حس بدبختی ولم نمی کرد . ساعت ۱ که شد دلم زدم به دریا و گفتم حتما باید امروز برم پیش بابا. از اداره زدم بیرون و رفتم ۲ تا شاخه گل رز خریدم و شور اشتیاق رفتم. حالا بماند که هی توی قلبم رعد و برق می زد و اشک از چشمام سرازیر می شد. وقتی رسیدم انگار یه حس آرامش بهم دست داد. فکر می کنم بابا هم دلش برام تنگ شده بود وقتی به عکسش زل زده بودم و اشکام بی اختیار می ریخت انگار بهم نگاه می کرد و می گفت :(چه  عجب کردی). زندگی رسم غریبی داره. قبلا برای دیدنش باید کلی برنامه ریزی می کردم تا ببینمشون. حالا که من اومدمو خواستم هر روز کنارشون باشم . باز هم باید برای دیدن بابا کلی برنامه ریزی کنم و ...     اوون آرامش اوون سکوت همه اینها چیزایی بود که بابا عاشقش بود. و حالا ما موندیم این همه خاطره. پدرم همیشه از خدا می خواست اوونو گرفتار بیمارستان و ... نکنه ولی هیچ وقت نمی دونم توی ذهنش بود که با بی خبر و بی مقدمه رفتنش چه بلایی سر ما می یاد؟؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
مهراوه چهارشنبه 29 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:55 ب.ظ

سلام عسل!
یافتمت! دارمت!
میگماا. سرعت باز شدن بلاگ اسکای نسبت به بلاگفا کند تره گل منگولی هم کردی کند تر شده. انگار نه انگار که دارم با ای دی اس ال تو پلاس باز میکنم! خیلی کنده!
کمی خلوت تر بشه زیباییش کم میشه اما سرعتش بالا میره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد