روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

مامان جون مامان

این روزها سرم پر از صدا های مختلف هست. یه وقت فکر نکنین که دارم جنون جوانی و یا به شیزوفرنی مبتلا می شم.... یکی از موضوعاتی که همینجور من و در گیر خودش کرده فکر کردن به وضعیت مادریه که این روزها بدون پدر تعامل کردن باهاش اوونم توی یک خونه(البته واحدهای جدا ) کمی سخت و پیچیده شده. گاهی آنچنان مستاصل می شم که دوست دارم خودمو از طبقه سوم بندازم پایین. ولی باز فکر می کنم در صورت خودکشی من دق کردن مادر بخصوص بعد از فوت پدر حتمی خواهد بود(حال می کنین چقدر خودمو تحویل می گیرم!!!)  

از زمانی که یادم می یاد مامان در حال سرویس دادن به کل اعضاء خوونواده بود. ولی با تمام محبت هایی که می کرد و می کنه نحوه برخوردش یه حالتی هست که آدم باید همیشه حواسش به حرفایی که می زنه و یا کارایی که می کنه باشه . چون مادر بدون اغماض سریعا اقدام به آچارکشی فرد خاطی می کنه بدون در نظر گرفتن پیشینه رفتاری فرد مذکور و یا در نظر گرفتن حالت روحی و روانی اش. و جالبی قضایا اینه که در نهایت این فرد آچارکشی شده است که باید بره و بگه بیا و از سر تقصیراتم بگذر و بعد مادر با تهدید این که آخرین بارت باشه  ما رو از محبتشون بی نصیب نزارن .یادش بخیر  هر وقت من و مامان دچار همچین پروسه ای می شدیم بابا وارد عمل می شد و بهم می گفت که تو بی خیال شو مادرت ظاهرش اینجوری رفتار می کنه ولی خودش اینقدر ناراحته از رفتارش که نگو . خلاصه میانه کارو می گرفت و قضیه حل می شد.    هرچند گاهی این رعد و برق به خودش هم اصابت می کرد... خلاصه این نازنین مادر الان دو سه روزیه که باز با من حقیر و کمترین در کش و قوس یه آچارکشیه اساسیه... ماجرا از این جا شروع می شه که چون کار اداریم این روزها زیاده گل پسر با سرویس از مهد به خونه بر می گرده. خیر سرم دو روز  پیش که من ماموریت بودم وقتی ساعت ۲.۵دقیقه به خونه رسیدم با تصور این که گل پسر ساعت ۱ نهایت ۱.۳۰ خونه می رسه رفتم و در خونه عزیز جان رو زدم. که تا درو باز کرد گفت: گل پسر کو؟؟؟؟ من و می بینی؟؟!! یه لحظه مثل همه مامانا هزار جور فکر ناجور رو سرم آوار شد. تا زنگ زدم مهد و فهمیدم سرویس خراب شده و بچه ها برگشتن دوباره مهد. توی همین وضعیت به مادر جان گفتم که اگه تا ساعت ۵ من نمی رسیدم این بچه باید اونجا می موند؟؟!!! حداقل یه زنگی به من میزدی که کلی شاکی شد که( من مسئولیت نمی پذیرم ومن هیچوقت تماس نمی گیرم و فقط وقتی رسید تحویلش میگیریم) و باقی قضایا....  حالا این کشمکش از اینجا شروع شد و خدا می دونه به کجا ختم می شه... ولی حالا من فکرم مشغول دو تا موضوعه:۱- که زمانی که کارم تو اداره خیلی طول بکشه برای گل پسر چطور برنامه ریزی کنم که کمترین مسئولیت رو برای مادر داشته باشه و احتمال هر نوع تنش کمتر شه۲- این برنامه ریزی چطور باشه که مادر زمانی که من و گل پسر خونه نیستیم کمتر بشینه فکر و خیال کنه وخیال من از طرف اوون هم راحت باشه

مکاشفات

بیشتر از دو هفته است که آقای همسر رفتن جنوب کشور.دیگه اوون التهاب های اولیه کاملا فرو کش کرده و من و گل پسر با شرایط جدید هماهنگ  شدیم. نمی دونم یه حال خاصی دارم این روزها... که امیدوارم بخاطر تغییرات هورمونی باشه... اولین چیزی که این روزها بیشتر دارم بهش فکر می کنم که من و آقای همسر حتی الان که از هم دوریم حرفی جز مسائل مالی زندگی و حواشی پیرامون گل پسر با هم نداریم که بزنیم... دومین چیزی که فهمیدم اینه که از این شرایط نه من چندان ناراحتم نه آقای همسر. سوم اینه که از اونجایی که در زمان بودن تنها تنوعی که تو زندگی ایجاد می کردیم این بود که با هم دعوا کنیم و یا قهر که این اواخر این هم عادی شده بود . در نتیجه نبود اقای همسر منو دچار بحران یکنواختی مطلقا نکرده. چهارم اینه که از حسی که بهش پیدا کردم شدیدا در حال هراسم و سعی می کنم مرتب به خودمم تلقین کنم که نه این حس بی تفاوتی گذاراست. پنجم اینه که واقعا فهمیدم من و آقای همسر شدیدا از نداشتن خاطره خوش مشترک که فقط مربوط به من و اوون باشه رنج می بریم. جوری که هر وقت یادش می افتم چیزی جز حالتی که روی کاناپه لم داده و چای می خوره در ذهنم نمی یاد. ششم این که فهمیدم تا حالا داشتم ادای زندگی عاشقانه رو در می اوردم که این موضوع کلی شوکم کرده. و فرق بین زندگی عاشقانه و زندگی از روی عادت.البته اینم  فهمیدم که 99/99 درصد افراد همینجوری زندگی می کنن.و نهایت این که از داشتن این همه احساس بد و متناقض شدیدا احساس گناه می کنم. و دنبال راه کاریم تا زندگی رو از این حالت کما خارج کنم. البته دلم برای آقای همسر هم می سوزه. خلاصه بخاطر زندگیمون خودش رو آواره کرده ولی از این که هیچوقت سعی نکرد از زندگیش لذت ببره و با فکر کردن به آینده ای که امروزش رو نابود کرده تمام هیجان زندگی رو بر باد داده ازش دلخورم. آقای همسر مردی مهربان و خانواده دوسته که قادر نیست شادی رو توی محیط خانه ایجاد کنه و یا حداقل کمک کنه با هم شاد باشیم. مردی وظیفه شناس که حتی زمانی که بیرون هم میرفتیم بر اساس حس وظیفه بوده نه احساس رضایت برای با هم بودن و لذت بردن از وجود هم. و درتمام لحظات که باید مزه شادی رو مزه میکردیم  دلشوره ای از وضعیت آینده به زندگی تزریق کرد که همه چیز به نظر مسخره بیاد.

صدای کودکی در باد

در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کنه که من نه دیدمشون و نه می دونم که دقیقا تو کدوم آپارتمان و یا واحد هستن. تنها راه شناخت من از این خونواده صدای گریه دختر بچه ای که تقریبا بیشتر اوقات شنیده می شه. دختری که هیچوقت نفهمیدم به چه گناهی همش در حال گریه است. و یا مگه یه بچه چه کار بدی می تونه بکنه که پدری که باید حامی دخترش باشه اوونو به باد فحش می گیره. !!!!گاهی اینقدر شنیدن گریه های این بچه برام سخت و طاقت فرسا است که چند بار تصمیم گرفتم با پلیس تماس بگیرم. ولی من حتی آدرسشون هم ندارم.و هر چی فکر می کنم تو اطراف منزل ما کسی به نظر نمی یاد که تا این حد وحشی باشه .  

بعضی از ما آدم بزرگها وقتی زورمون به قوی تر از خودمون نمی رسه تمام حقرت و فشاری که تو زندگی بهمون هر روز تحمیل می شه روی سر بچه ای خالی می کنیم که هیچ نقشی در بدنیا اومدنش نداشت. مهمونی رو که خدمون دعوت کردیم و حالا ضعیف و ناتوانه از لحاظ جسمی با بدترین شیوه باهاش برخورد می کنیم بدون اینکه بفهمیم این بچه ها شاید جسه کوچکی داشته باشن ولی روح و قلبشون از ما بعضی از ما آدم بزرگها ، بزرگتره. 

هر وقت به اوون دختر فکر می کنم به گل پسر نگاه می کنم و سفت بغلش می کنم به جای دختری که هر روز گریه می کنه.......
نمی دونم چطور می شه به این بچه کمک کرد از خوانندگان میلیونیم می خوام به من و اوون دختر کمک کنن.

روزنوشت بعد از رفتن همسر

امروز یک هفته هست که آقای همسر رفتن برای کار جنوب کشور. روزهای ناراحتی و چه کنم چه کنم بدون همسر توی خونه تقریبا تمام شده و نظمی جدید در شرایط جدید شکل گرفته. جز گل پسر که ا حساس می کنم گاهی از نبود باباش ناراحته. توی محیط خونه مشکلی نیست که نشه از پسش براومد. ولی حس دو گانه ای در مورد نبودش دارم. مثل خوردن یه خیار تا تهشه. هم خنکت می کنه و هم یه تلخی به کامت می ریزه. ولی سعی می کنم هر روز تلخیشو کمتر کنم.از کارهایی که تو این هفته موفق شدم انجام بدم این بود که سعی می کنم هم خودم و هم عزیز جون رو از تنهایی در آرم .ولی بهترین چیزی که این روزها نصیبم شده اینه که دیگه نگران انجام دادن یا ندادن کاری نیستم. وقتی من و عزیز می ریم بیرون نگران این نیستم که آقای همسر شام خورده یا نه. یا زمانی که پشت فرمون می شینم با اعتماد به نفس بیشتری رانندگی می کنم. ولی چیزی که واقعا دارم ازش لذت می برم اینه که هر شب من و عزیز می شینیم و سریال مورد علاقه مون رو می بینیم و تا ساعت ۱۰  گل پسرو می خوابونیم .و بعد  از رفتن عزیز من چراغ ها رو خاموش می کنم و زیر نور شمع مورد علاقه ام چند صفحه ای کتاب می خونم و از بوی شمع سوخته و عطری که  توی فضا ی اتاق منتشر می کنه لذت می برم و بعد گل پسر و سفت بغل می کنم و تا صبح یه کله می خوابم. خیلی لذت بخشه.... اگه بخوام از حال آقای همسر هم بگم اینه که حس می کنم اون هم داره آرامش رو به صورت جدید تجربه می کنه و  بی قراری های روز های اول رفتنش کمتر شد.احساس می کنم این روزها هر دو بهتر نفس می کشیم..

عاشق تر از قبلم ،بمون تو پیشم. دور از چشات هرگز آروم نمی شم

یکی از بدترین خصلت هایی که اکثر آدمها بهش دچارن اینه که تا زمانی چیزی رو دارن قدرشو نمی دونن یا  اصلا نمی دونن چی دارن!! تا اینکه یه اتفاقی , توی زندگیشون بیوفته تا تازه چشمای ضعیفشون(شما بخون کور) وا کنن بفهمنن که عجب چیز خوبی داشتن و قدرشو ندونستن.... 

حالا حکایت من هم همینه. من که در کمال رو سیاهی تو پست قبلی نوشته بودم از شنیدن  پیدا شدن کار واسه آقای همسر توی یه شهر دور , کلی تو دلم بزن و بکوب بر پا بود . از روز شنبه کلیه بساط سور و ساط جمع اوری و جاش رو به مارش عزا داد.  

دیشب اولین شبی بود که همسر جان خونه نبودن و من مثل بلا نسبت سگ پشیمون که چرا باهاش موافقت کردم بره. انقدر جاش خالی بود که هر وقت به کاناپه ای که عادت داشت روش لم بده و  اکثر دعواها حول همین کاناپه بود نگاهم می افتاد ناخوداگاه اشکام سرازیر می شد. و هی به خودم فحش می دادم که کاش نمی زاشتم بره....خلاصه شب خیلی بدی رو من و گل پسر با هم گذروندیم. گل پسر هم هی با (بابا جی دد) و آوردن وسایل باباش پیش من , هی نمک به زخمم پاشید. خلاصه دلتنگی و پشیمانی بد کوفتیه.تازه چیز دیگهای که فهمیدم اینه که بر خلاف چیزی که همیشه تصور می کردم که آقای همسر هیچ کاری جز خرابکاری و به ریز و به پاش تو خونه انجام نمی ده  فهمیدم واقعا یه سری کار رو بنده خدا انجام می داد. مثلا چایی دم می کرد. آشغالا رو می ذاشت بیرون و مهمتر از همه هر وقت جایی می خواستیم بریم  ماشین رو استارت می زد و بدون دغدغه ما رو جابه جا می کرد.  

صبح که گل پسرو بیدار کردم تا ببرمش مهد, طفلی بچه ام طبق عادت منتظر بود باباش بیاد ناز و نوازشش کنه تا بعد چشماشو باز کنه , وقتی دید از باباجی (همون بابا جون) خبری نیست شروع کرد به گریه. حالا گریه نکن کی گریه بکن . هر چی سعی کردم آرومش کنم بی نتیجه موند .نتیجه حول کردن من و چشمای گریون گل پسر این شد که بچه از بالای پله افتاد پایین و من تازه فهمیدم که آقای همسر بودنش چقدر خوبه... خلاصه حالا که فکر می کنم می بینم گاهی ما آدمها انقدر به جزئیات توجه میکنیم که اصل قضیه رو نادیده می گیریم. و من که می گفتم اگه بره نفس میکشم تازه فهمیدم نبود همسر جان بیشتر نفسمو بند می یاره تا بودنش.و  اینجا رسما اعلام می کنم که بیشتر از اونچه که خودم فکر می کردم دوسش دارم و با بدجنسی همینطور دعا می کنم که این کار واسش جور نشه و برگرده .