روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روز نوشت

اینجا نمیشه به کسی نزدیک شد” آدما از دور دوست داشتنی ترن....اگه دو نفر به قیمت دوستی مجبور شن به هم دروغ بگن بهتره تنهایی بشینن و به چیزایی که دوست دارن فکر کنن؛ تو این دیار برد با اوناییه که از مخشون کار میکشن. بخوای از دلت مایه بذاری سوختی؟! (داریوش ارجمند- آدم برفی)

دلیر

برای گل پسر یک کارتون جدید خریدم... جدا از این که خیلی جذاب و زیبا است  پیام های زیادی رو هم به صورت غیر مستقیم به بیننده اش منتقل می کنه... واقعا برام جالبه که چطور نویسنده های اونها می تونن چنین متن و دیالوگهایی رو بنویسن که یه بچه حاضر باشه بارها و بارها ببینه و پیام هاش رو دریافت کنه... داستان در مورد دختری مو قرمزه که به قولی می خواد سرنوشت رو از سر بنویسه ..داستان انگلیسیه که به درایت ملکه و حفظ همبستگی بین 4 کشور (بریتانیای کبیر) اشاره می کنه که چطور تفرقه و خودخواهی می تونه کشور رو نابود کنه... حساب کنین اونها از همون ابتدا به بچه هاشون همبستگی و کوشش رو یاد می دن در عوض ما چی یاد می دیم!!!! بچه هامون چی از گذشته کشورشون یاد می گیرن؟؟؟ چطور بهشون باید یاد بدیم که سرنوشتشون با سرنوشت کشورشون گره خورده است ...خلاصه این کارتون کلی سوال بی جواب برام درست کرده ......

خاله نوشت

دو ماهی بود که منتظر اومدنت بودیم. یادمه هرشب مامانت دراز می کشید و من با ناز و نوازش باهات حرف می زدم و تو اوون وسط ها تکونی می خوردی.. اونوقت بود که صدای خنده من و مامانت می رفت تو آسمون... بدی ماجرا این بود که من سال چهارم بودم و کلی درس و استرس کنکور داشتم... خلاصه یک روز سه شنبه ای که هوا عجیب سرد و ابری بود خواهر جان تصمیم گرفتن برن بیمارستان ... یادمه صبح اول وقت بار و بندیل و جمع کرد همراه خاله زری (البته اوون زمان بهش می گفتیم) سه تایی رفتین بیمارستان... عزیزی هم همراهیتون می کرد... اما من بخاطر امتحان هندسه تحلیلی ثلث مجبور بودم خونه بمونم تا خبری برسه... یادش بخیر از یک طرف قلبم برای دیدن تو تالاپ تالاپ می کرد .. از اون طرف شدیدااسترس امتحان فرداش رو داشتم...خلاصه تا ساعت حدود 2 منتظر موندم دیدم خبری نشد و خودم شال و کلاه کردم اومدم بیمارستان... تا از پاگرد طبقه اول اومدم بالا دیدم یه بچه ای رو دارن می برن تو اتاق که ماشالله صدای بس رسا داشت..به خودم میگفتم بیچاره مامانش از الان صداش اینجوریه بعد چی میشه.. حالا 15 سال از اوون روز ها گذشته...و اوون بچه جیغ جیغو و بد اخلاق بزرگ شده...می دونی اولین بودن سخته.. یادمه اون وقتها خیلی به مادرت غر می زدم که چرا نانا اینقدر بداخلاق.. یا چرا غذاشو می ریزه و یا ... الانکه خودم بچه دار شدم می فهمم که تو طبیعی ترین بچه ای بودی که تو خانواده ما رشد کرده... الان تو نوجوان شدی و بارها من بهت اعتراض می کنم که این چه اخلاق گندیه که پیدا کردی... ولی می دونم یه روزی که خیلی دور نیست میشی همون نانای مهربون و باحوصله...اینو یادت باشه چه خوش اخلاق چه بداخلاق من همیشه دوست دارم... هرچند گاهی بد جور ضد حالی ولی من باهات ناجور حال می کنم.من بهت امیدها بستم.  

روز نوشت

خیلی وقته نبودم. نه اینکه ماجرایی برای تعریف کردن نبود منتها هر بار که خواستم بنویسم شرایط برای نوشتن مهیا نبود.

بعد از برگشتن از مسافرت با اقای همسر می تونم بگم همه چیز خیلی خوب پیش رفت. من و آقای همسر بعد از دعوا های مکرر و فریاد زدن های مداوم فهمیدیم که ادامه اوون شیوه زندگی برامون امکان پذیر نیست و باید در رفتارمون تغییرات اساسی بدیم. نتیجه این تغییرات ارامشی هست که تو فضای رابطه من با آقای همسر در حال حاضر وجود داره. البته این موضوع به این معنا نیست که دیگه چیزی برای ناراحتی وجود نداره.. من همچنان از تعاملش با دیگران ناراحتم... ازکم حرفیش توی جمع خانواده و اینکه اصولا فاقد دید طنز به زندگیه افسوس می خورم. اینکه معمولا مصاحبت های ما با دیگران بسیار کم و تقریبا علاقه ای به هیچ نوع جشنی نداره منو دچار افسردگی می کنه اما رفتارش در مواجه با من و گل پسر نسبت به قبل بسیار بهتر شده.

خجالت آوره که بعد از 6 سال زندگی مشترک همچنان من توی رویاهام مرد دیگه ای رو تجسم می کنم... کسی که اهل بگو بخنده و من درکنارش یک دنیا شادم... نمی دونم این موضوع طبیعه یا نه .. ولی بعد از این رویا ها شدیدا دچار عذاب وجدان می شم.... حس یک آدم خائن رو پیدا می کنم... همسرم آدم مهربونیه...دلسوزه  اما هنوز نتونسته حفره های روحی ام رو پر کنه... شاید ادمیزاد همینجوری باید باشه....

از قضه همسر که بگذریم مهمترین اتفاق توی این چند مدت شروع مجدد رژیم گرفتن برای کاهش وزنم هست... که البته طبق معمول استارت این کار توسط خواهر جان زده شده... البته من تازه یک هفته است شروع کردم حدود 900 گرم کم کردم که به نظرم خیلی خوبه .. مخصوصا که ورزش رو یک خط در میون انجام می دم و 100% هم به رژیمم پایبند نبودم... امیدوارم من و خواهر جان بتونیم تا عید 10 کیلو کم کنیم...

بعد از اینکه شروع کردم به خوردن فلوکسیتین حسم اینه که همه چیز بهتر شده ... و دید من به مسائل مثبت تر از قبله ... امیدوارم بهتر هم بشه....