روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

عطر تو

میون خواب و بیداری ، مادر سر رسید. من که گیج از بیخوابی گذروندن شب بالای سر پسرک بودم تنها تونستم سلام علیکی کنم و مبل تختشو رو باز کنم و دراز بکشم... خیلی سریع خوابم برد.. توی خواب خودم رو می دیدم که در حال گریه و زاری رو سجاده مادرم... ولی میدونم مادر هنوز هست... انگار غم پدر با بوی جا نماز توام شده بود... میدیدم روی سجاده جای همیشگی مادر توی اتاق دراز کشیدم و پرم از عطر مادرو غمی که قلبم رو منفجر می کرد... من تنها با چادر مادرم عشقبازی می کردم.. می بوسیدمش و می بوییدمش... خلاصه با اوون حال زار انقدر توی خواب اشک ریختم که یک لحظه احساس کردم در حال خفگی ام و از خواب پریدم... چشمام رو باز کردم فهمیدم این شکنجه از کجا اب می خورد... من که دراز کشیدم، مادر چادرش رو برای اینکه سردم نباشه سرم کشیده بود ..و اینجوری با لطف مادر دچار اضطرابی شدم که تا نگاهش می کردم اشک هام می ریخت..من اشک می ریختم برای ترس از دست دادن ، ترس دفن دوباره زیر بار غم، ترس از دلتنگی... و مادر من رو میدید و فکر می کرد بخاطر گل پسر اشک می ریزم....

پسرک بیمار

از دوشنبه گذشته من مادر یک گل پسر بیمار بودم... پسرک من توی یک هفته گذشته کلی تب کرد ، کلی امپول زد و در نهایت مجبور شدیم بیمارستان بستریش کنیم.. یک سرما خوردگی ساده تبدیل به عفونت مزمن ریه شد و اینجوری شد که من الان دو شب توی بیمارستان هستم. پسرک من در اوج بیماری مثل یک مرد قوی و منطقی با مسائل کنار اومد.

شب اولی که بیمارستان بود با وجود اینکه بچه های دیگه باباشون همراهشون بود و پدر پسرک توی یه راه دور ، کمی غصه می خورد با توضیح و دلداری اینکه بابات هر جا باشه دوست داره و من همراهتم همه جا آروم شد.از اوون طرف اقای همسر انچنان روحیه اشو باخته بود که تا می گفتم گل پسر ، صداش می شکست... خدا رو شکر می کنم که اگه همسرم دوره ، خانواده ای دارم که همه جوره ازم حمایت می کنن... برادرهایی دارم که مثل کوه پشتم هستن و تو شرایط سخت ازم حمایت می کنن.. مادری دارم روشن تر از افتاب که تنها بودنش روزهای سخت زندگی رو برام زیبا می کنه...

توی این چند روز که تو بیمارستان بودم با اینکه مشکل پسر چندان جدی نبود با تمام وجود ترس، اضطراب، استرس، و بی پناهی خانوادهایی که مریض دارن رو حس کردم.. ادم وقتی توی این شرایط قرار می گیره تازه می فهمه که چقدر حادثه به ادم نزدیکه و چه نعمتهایی داره که و انسان ازشون قافله... خدا به همه مریضها سلامتی بده و به هیچ مادری ناراحتی و بیماری فرزند رو نشون نده...

هم اغوشی

برای رها شدن از بعضی دردها باید باهاش مواجه شد.. باید در اغوشش بگیری تا توانت رو محک بزنی ... از زمانی که پدر رفته ، صحبت از مغازه و وسایل داخلیش واسه همه ما مثل استخوان لای زخم بود جوری که انگار همه این زخم دردناک دو ساله رو به عنوان تنها یادگار از پدری که روزهای زیادی رو در اونجا گذاشته بود و درش اخرین جایی بود که در کنارش روی صندلی اروم گرفته بود حفظ کنن... دیدن اون خیابان ، سر در مغازه، آفتابگیری که در اثر باد و بارون کلی روش غبار نشسته بود این غم رو سنگین تر می کرد... پدرم مردی پاک بود که زحمتهای زیادی توی تمام زندگیش کشید.. از هیچ شروع کرد و با صداقت و پاکیش زندگی رو به ثمر رسوند که خیلی ها با دهها برابر امکانات حسرت به دلش موندن...

مادر مدتی ناراحت بود از اینکه چرا باید مغازه به حال خودش رها بشه ، برای کسی که 4 تا بچه داره زشته ،باید به مغازه سر و سامونی بدین و خلاصه جمعه من و آقای همسر رفتیم.. مطابق خواست پدر که قبل از اون روز سیاه ازم خواسته بود مغازه رو براش تمیز کنم ...

بابا دیدی چقدر خوب قفسه ها رو برات چیدم ... جارو زدم.. آشغال ها رو ریختم دور.. می دونی می شد کارگر گرفت ولی من میون خاک و اشک به امید به کشیدن دستی داشتمکه روزی ن دستت رو بر اون کشیده بودی... برای اخرین بار روی صندلی که می نشستی و خیابون رو نگاه می کردی نشستم و به یادت اشک ریختم و با یادآوری خاطراتت لبخند زدم.. جالب این بود که توی یخچال مغازه ات هنوز دو باکس آب پلمپ شده بود.. اروم و بی صدا منتظر دستی شده بودن که اونها رو اونجا رها کرده بود و رفته بود... قسمت این بود که با آبهای که توی یخچال گذاشته بودی نزدیک به دو سال بعد دخترت اشکهاشو بشوره... من غمت رو عاشقانه در اغوش گرفتم... من تونستم کاری رو انجام بدم که همیشه ازش وحشت داشتم... با دیدن اون همه خاک و غبار فهمیدم که دیگه برگشتی در کار نیست ولی من عاشقانه بوی تنت رو میون اون همه خاک به سینه فرو کردم... حالا یک هفته از اون روز گذشته و من هر وقت چشمهام رو رو هم میزارم تو رو می بینم که روی صندلیت کنار در، زیر سایه درختی که اوون هم دیگه نیست نشستی و بهم لبخند می زنی... 

سلامی تازه

اسم وبلاگ رو عوض کردم... چون بیشتر از اینکه عاشقانه های یک مادربرای بچه اش باشه بیشتر روزانه های یک مادر رو می تونم توش ببینم... شاید عوض کردن اسم حس نوشتن رو بهم برگردونه .. اینجا قراره جایی باشه برای ثبت روزهام و مسائلی که ذهنم رو درگیر می کنه... 

پس 

دوباره سلام