ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این روزها خیلی به وبلاگ های مختلف سرک می کشم.. شاید بشه گفت یه جورایی اعتیاد پیدا کردم .. اعتیاد به این که بفهمم دیگران روزگارشونو چطور می گذرونن و چه چیز هایی شاد و دلتنگشون می کنه... چیزی که برام جالبه اینه که تو بیشتر وبلاگهایی که خوندم حس دلتنگی ، غم یا نا امیدی موج میزنه . بعضی ها که شجاعترن یا قلم بهتری دارن از دلتنگهیهاشون جوری می نویسن که انگار همهمون دچار یه نوع غم پنهانیم همه مون با تمام داشته ها و نداشته هامون یه جور نارضایتی تو زندگیمون موج می زنه... و فقط شکلاشون با هم فرق می کنن این همه دلتنگی از کجا می یاد؟ ؟ شاید مثل من با شنیدن یه آهنگ که دستت رو می گیره و پرتابت می کنه وسط خاطراتی که یه روزی با خودت تصمیم گرفتی یه جایی تو ذهنت واسه همیشه آرشیوش کنی جوری که هیچکی ، حتی خودت بهش دسترسی نداشته باشی.مثل شعر ستاره گروه سون... زندگی با روزمرگی بدون هیچ طپشی در قلب ، بدون حس امنیت آدمها رو به سمتی می برن که شاید یه آهنگ حسوشونو عوض می کنه و حسرت روزهایی که بدون دغدغه آب و نان ،قدم زدن با عزیزی توی برف که نه سرما و نه سر بالایی سرپایینی خیابون روشون تاثیر نداشت رو تو وجود آدم سرازیر میکنه . حالا اما چقدر خسته ام . جوری که نا ندارم نفس بکشم یا حتی با پسری که از وجودمه کمی همپا شم و تو باز یهای کودکانه اش شرکت کنم. انگار سالها از اوون روزها گذشته
مدتیه وبلاگت رو میخونم. زندگی همه پر از این دلتنگی ها ست. انگار دیگه برای دلتنگی نیاز به بهانه نداریم...