روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزنوشت

دیروز من و گل پسر و بابایی همراه خاله خانوم و عزیز جون و نانا صبح زود از خونه زدیم بیرون تا به قول خودمون  جهت ریلکسی اعصابهای له شده به دامن طبیعت پناه ببریم غافل از اینکه آسمون دریچه کوره شو باز  و روی ماشین ما متمرکز کرده . خلاصه چشمتون روز بد نبینه که حتی کولر ماشین هم نمی تونست جلو آب پز شدنو  جزغاله شدنمونو بگیره. طفلی گل پسر که به شوق گردش و آب بازی صبح زود چشمای خماره شو باز کرده بود‏، نتونست حتی یه دل سیر بازی کنه. و فقط توی ماشین نشسته بودیمو هی بچه ام می گفت :؛آباااا یعنی آب می خوام. تو این حال و وضع قیافه آقای همسر هم که کلا از هر نوع گردش و مسافرت ولو داخل استانی احساس انزجار می کنن هم دیدینی بود. خلاصه اینجوری شد که خیلی زود له و لورده برگشتیم سمت خونه . که آقای همسر لطف کردن و یادشون اومد که کار نیمه تمامی دارن و باید برن خونه مادرشون . و ما هم در ته دل خوشحال که مجبور نیستم بابت گرمای هوا از در عذر خواهی از ایشون بربیام. خلاصه فرمون ماشین رو تسلیم ما کردن و به خوشی و میمنت رفتن منزل مادر. ما هم برای خود شیرینی سلامی خدمت والده ایشون عرض کردیمو به سمت منزل حرکت کردیم. 

ولی دیشب حال ملسی داشتم. گل پسر زود خوابید و من در آرامش کارهای خونمو انجام دادم  و با خیال راحت پروسه تنبلی رو طی کردم. قبل از ازدواجمون فکر می کردم اگه یه شبانه روز همدیگرو نبینیم حتما زمین منفجر میشه و آسمون ولو میشه. ولی از دیشب فهمیدم ،نه اصلا چیز بدی هم نیست گاهی آدم تنها باشه. اصلا اینجوری بهتر هم شد. حداقل تا اوضاع اعصاب و اخلاقش رو به راه شه همون بهتر که خونه مامانش بمونه. از قدیم گفتن مال بد بیخ ریش صاحبش

نظرات 1 + ارسال نظر
مهراوه شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:14 ب.ظ

میدونی چیه
ابجی؟؟؟
همیشه فک میکنی ما این موها رو تو آسیاب سفید کردم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد