روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

گل من

با یه دستم ساک مهد و ماشین و عروسک مورد علاقه اشو که اسمشو کله پوک گذاشته رو دارم و دستهای کوچولوش تو دست دیگه ام ... قیافه اش مغمون و اشک هاش آویزوون... مشکل اینه که نمی خواد بره مهد... می خواد با من ماشین بازی کنه و یا شاید تاب بازی... بهش قول می دم ببرمش مهد کودک و سوار تاب داخل محوطه کنمش یه کم اخماش باز می شه... تا مهد و می بینه شروع می کنه به ناراحتی و با ورود به مهد گریه اش در می آد...دستاش رو به کیفم گرفته که پیشش بمونم و نرم و من سعی می کنم تو اوج ناراحتی نکاتی که تو کتاب پرورش کودک شاد رو خوندم به یاد بیارم.. که چطور بچه ای که دوست داره با مادرش باشه رو با شادی محروم کرد!!!! از خودم و شرایطی که برای گل پسر ایجاد کردم متنفرم... کلی پیشش وایستادم تا آروم بشه .. بغلش کردم ، بوسیدمش ولی لحظه ای دستاش رو  از دور گردنم باز نمی کرد... یه دفعه به این فکر کردم شاید بتونم برش گردونم خونه پیش عزیز که وقتی بهش زنگ زدم طبق معمول نتیجه ای جز پشیمونی و اشک هایی که بی محابا از چشمام می ریخت نداشت... صحنه تلخی بود ... 

پسرکم شاید خیلی از مادر ها این روز ها رو تجربه کردن ولی می خوام بدونی من هیچوقت این تلخی رو فراموش نمی کنم... تا ابد  اوون چشمای اشکی پشت عینکت جلوی چشمامه.. و می خوام بدونی مامانت چاره ای نداشت که تنهات بزاره هر چند نتونستم تا پایان وقت اداری طاقت بیاره و زود اومددنبالت ولی می دونم چقدر با دیدن رفتن من ناراحت شدی هر چند که تو ندونی من تمام مسیر رو بخاطر تو گریه کردم

نظرات 3 + ارسال نظر
رهگذر چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:58 ب.ظ

چه مادر هیولایی داری!!!!بی رحم و بی عاطفه و خوخواه...

شاید نوشته من اینجور به نظر اومد ولی مادرم موجود نازنینیه که مدتی دچار بی حوصلگیه مفرته... رهگذر شاید اگه باز گذرت بیافته اینجا نظرت عوض شه... می نویسم از مادری که بعد از پدر تغییر کرد و پژمرده شد

مهسا پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:09 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

مهتاب جان.. منم تو شرایطی بزرگ شدم مشابه گل پسر...شایدم بدتر،از زیر یه سالگی رفتم مهد تا شش سالگی! منم میگن صبحها که می خواستم برم مهد اونقدر گریه میکردمو گردن بابامو چنگ مینداختم تا کسی ازش جدام نکنه، و اگه داری فکر میکنی چرا با مامانم نمی رفتم،دلیلش اینه اون مهربون 6صبح وقتی همه خواب بودیم صبحانمونو درست میکرد،ناهار آماده شده رو میذاشت تو یخچال ، ساندویچ مهد و مدرسه منو خواهرامو میذاشت رو میز و ما وقتی بیدار میشدیم فقط از مامان همینارو میدیدم..چون باید زود میرفت تا به سر کارش برسه...
همه اینارو گفتم واسه دوتا چیز:
یکی اینکه بدونی الان واسه این مادر میمیرم و تک تک فداکاریاش هرچند خیلیی کوچیک بودم یادمه. الان میگه چه اشتباهی کردم شمارو تنها گذاشتم ولی من میدونم ما اون موقع به کار مامان نیاز داشتیم و من ذره اای از گذشتم ناراحت نیستم.پس با انرژی این روزارو طی کن که روزی میاد که گل پسر دستتو میبوسه
دوم اینکه نهایت سعیتو بکن مهدشو عوض کنی. منیکه زار میزدم بابام میگه وقتی مهدتو عوض کردیم چنان میدوییدی سمت معلم و دوستات که یادت میرفت از من خدافظی کنی!
به احتمال زیاد یه چیز بد تو اون مهد دیده که نمیخواد تویی که سراسر خوبی رو رها کنه.
من یه خواهر هم سن شما دارم که دوتا جوجه هم سن گل پسر داره که مسافت خیلی زیادی ازم دورن...
پس مثل یه خواهر براتون آرزو میکنم روزای شادی و خنده تو زندگیتون بیشتر شه که میدونم روزای سختی رو دارین سپری میکنید. تا میتونید مادرتونو ببوسید که روزای ایشون از درونش از همتون سخت تره...
ان مع العسر یسری

خودم هم تو فکرش هستم که مهدشو عوض کنم.. فکر می کنم نبود پدرش هم به خیلی از مسائل دامن زده.. ممنون گلم از دلداریی که بهم دادی

جنس مونث پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:11 ق.ظ

الهی بگردم .....
اکثر بچه ها با مهد و جدایی از مادر مشکل دارن ....
ان شا الله بزرگ بشه و دانشگاه بره و همیشه قدر دون زماتت باشه .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد