روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

هم اغوشی

برای رها شدن از بعضی دردها باید باهاش مواجه شد.. باید در اغوشش بگیری تا توانت رو محک بزنی ... از زمانی که پدر رفته ، صحبت از مغازه و وسایل داخلیش واسه همه ما مثل استخوان لای زخم بود جوری که انگار همه این زخم دردناک دو ساله رو به عنوان تنها یادگار از پدری که روزهای زیادی رو در اونجا گذاشته بود و درش اخرین جایی بود که در کنارش روی صندلی اروم گرفته بود حفظ کنن... دیدن اون خیابان ، سر در مغازه، آفتابگیری که در اثر باد و بارون کلی روش غبار نشسته بود این غم رو سنگین تر می کرد... پدرم مردی پاک بود که زحمتهای زیادی توی تمام زندگیش کشید.. از هیچ شروع کرد و با صداقت و پاکیش زندگی رو به ثمر رسوند که خیلی ها با دهها برابر امکانات حسرت به دلش موندن...

مادر مدتی ناراحت بود از اینکه چرا باید مغازه به حال خودش رها بشه ، برای کسی که 4 تا بچه داره زشته ،باید به مغازه سر و سامونی بدین و خلاصه جمعه من و آقای همسر رفتیم.. مطابق خواست پدر که قبل از اون روز سیاه ازم خواسته بود مغازه رو براش تمیز کنم ...

بابا دیدی چقدر خوب قفسه ها رو برات چیدم ... جارو زدم.. آشغال ها رو ریختم دور.. می دونی می شد کارگر گرفت ولی من میون خاک و اشک به امید به کشیدن دستی داشتمکه روزی ن دستت رو بر اون کشیده بودی... برای اخرین بار روی صندلی که می نشستی و خیابون رو نگاه می کردی نشستم و به یادت اشک ریختم و با یادآوری خاطراتت لبخند زدم.. جالب این بود که توی یخچال مغازه ات هنوز دو باکس آب پلمپ شده بود.. اروم و بی صدا منتظر دستی شده بودن که اونها رو اونجا رها کرده بود و رفته بود... قسمت این بود که با آبهای که توی یخچال گذاشته بودی نزدیک به دو سال بعد دخترت اشکهاشو بشوره... من غمت رو عاشقانه در اغوش گرفتم... من تونستم کاری رو انجام بدم که همیشه ازش وحشت داشتم... با دیدن اون همه خاک و غبار فهمیدم که دیگه برگشتی در کار نیست ولی من عاشقانه بوی تنت رو میون اون همه خاک به سینه فرو کردم... حالا یک هفته از اون روز گذشته و من هر وقت چشمهام رو رو هم میزارم تو رو می بینم که روی صندلیت کنار در، زیر سایه درختی که اوون هم دیگه نیست نشستی و بهم لبخند می زنی... 

نظرات 4 + ارسال نظر
مهسا یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:56 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

کاش یه نیم لیتری هم نگه میداشتی تا من الان اشکامو باهاش بشورم...
مطمئنن شاد کردی پدرتو...

ببخشید گلم... من خیلی ماتمم نه!! دوست ندارم خیلی ناراحت کننده بنویسم ولی فکر کردن به این قضیه واقعا شادی رو ازم می گیره

مهسا دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:22 ق.ظ http://vibre4sky.blogsky.com

نه عزیز دلم... با تمام وجود بهت حق میدم
بنویس، هرچی دلت می خواد بنویس،هرچقدر دلت می خواد بیا و بنویس و اشک بریز و اشک ماروهم در بیار ولی بجاش آروم شو و برو زندگی کن!
من دوست دارم، هم خودتو هم متنهاتو ... چه مادرانه باشی چه روزانه های یک مادر ، چه همسری باشی چه دخترانه...چه فقط یه زن

به قول گل پسر: عاشقتم

مهراوه جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:49 ق.ظ

اغلب به زجری که کشیدی و میکشی فکر میکنم و اغلب خدا را شکر میکنم که جای تو نیستم . خودخواهی ام رو ببخش خواهر کوچولوی من که کودکی هایت را تمام نکرده بودی که میانسال شدی. خودخواهی ام از ناتوانی من است که میدانی خیلی ظرفیتم از تو کمتره با اینکه بزرگ تر از توام...
دوستت دارم

یک غریبه چهارشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:22 ب.ظ

خیلی زیبا بود
آخه منم مثل پدر شما کاسب هستم درست اینگار مرا داشتی توصیف می کردی منم دو دختر دارم فکر کنم اونا هم بعد از من همین حال باشن آخه در این مدت خیلی سعی کردم که با هاشون دعوا نکنم و به قول امروزی ها هواشون را داشته باشم
تنها فرق من با بابای شما البته فکر کنم اینست که علاوه بر اون صندلی ایی که بهش اشاره کرده ای یک کامپیوتر قراضه و یک خط انیترنت کم سرعت تنها سرگرمی من شده تا توی این چهار دیواری با آشنایانی که هیچ وقت هم اونا را نخواهم دید گپ بزنم
خدا پدرت را بیامرزه و به شما سلامتی بدهد

خدا شما رو واسه دخترهاتون نگه داره و همیشه سلامت باشین...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد