روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

فلش بک ۲

تمام شب هی از این پهلو به اوون پهلو می شدم  آقای همسر هم مثل من خواب از چشماش رفته بود .خلاصه تا ساعت ۶ صبح هر چی سعی میکردم خودمو بخوابونم نشد که نشد. غافل از اینکه اون شب آخرین شبی بود که می تونستم راحت بخوابم و من از دستش داده بودم . 

تا خواستم از جام پاشم دوباره همون سناریوی ۹ ماهه تکرار شد .. تهوع و بعد . تا زمانی که آقای همسر بلند شن این نمایش همچنان ادامه داشت. اوون روز همش استرس داشتم .نمی دونم من اینجوری بودم یا همه مامانا تو همچین شرایطی مالیخولیا می گیرن.. بعد از وصیت کردن پیش همسر که من مردم بچه امو دست هر کی ندی و مراقبش باش و .... از در خونه زدیم بیرون. صبح پنجشنبه بود و هوا نیمه ابری...دم خونه مامان اینها یادش بخیر بابا در و وا کرد و بهم گفت مامانت داره حاضر می شه. خواهرم هم بود. ..... توی بیمارستان اوضاعی بود. نه اینکه خیر سرشون بیمارستان خصوصی بود . هم پول دادیم هم پدرمون رو در آوردن... ساعت ۹:۱۵ دقیقه گل پسر به دنیا اومد و من اولین نفری بودم که دیدمش. و تا ساعت ۱ ظهر تو ریکاوری سرگردون تختوم از این ور به اوون ور هول میدادن... نه اینکه بیهوشی کامل نگرفته بودم می دیدم چه بلایی دارن سرم می یارن... خلاصه من و گل پسر ساعت ۲ تونستیم همدیگرو در آغوش بگیریم و باقی قضایا......... حالا گل پسر ۲۰ ماهه شده و من یه مامان. یه مامانی که هنوز نتونسته یه شب چشماشو ببنده و صبح پاشه. حالا گل پسر منو که می بینه می گه سسسسسسسسنام  و می پره تو بغلم. یادش بخیر بابایی چقدر خوشحال بود . چقدر مدت بودنش با گل پسر کوتاه بود . چقدر دلتنگشم.....

مامان حرف گوش کن

چند روزی که دارم  حوصله و صبر تمرین کنم.. مثلا دیروز گل پسرم ۵ دست لباس کثیف کرد من سعی کردم فقط لبخند بزنم. یا اینکه همراه دختر دائیهاش و نازی یا بقول خودش  نا نا مثل قورباغه همش آب بازی کرد  من فقط از تراس به خراب کاریهاشون لبخند زدم. یا اینکه روز پنجشنبه که همراه همسر عزیز قصد کردیم بریم بیرون و دیدیم ماشین بوی سگ مرده می ده باز هم لبخند زدم و وقتی که رسیدیم خونه تو پارکینگ برای اینکه همین لبخند رو حفظ کنم من و ماشین و گل پسر کلی آب بازی کردیم و اصلا به روی خودمون هم نیاوردیم که این کار آقای خونه بوده نه ما. تازه وقتی هم که کار تموم شد هم با لبخند شروع به تمیز کردن خونه کردیم و خرابی یه هفته رو از سر کله خونه پاک کردیم. و همینطور که کار می کردیم و لبخند می زدیم  یه جنگ چیریکی با گل پسر داشتم که توی یه تعقیب و گریز خرابکاری هاشو هم جمع می کردم.. آخرین مورد حرف گوش کنی تغییر قالب وبلاگ بوده که به گفته آبجی خانم سنگینه و زور اینترنت ایران نمی رسه که لودش کنه و من باز هم با لبخند حرف گوش کردم و این کار و هم کردم. ولی اگه یه هفته این لبخند زدن ادامه بدم احتمالا نیاز به دندون مصنوعی پیدا می کنم