روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

راه حل ساده

گاهی گفتن (عزیزم میدونم چی می گی) یا می دونم داری شرایط سختی رو تحمل می کنی می تونه تمام فشار ها و ناراحتی ها رو برطرف کنه.. و این همون کاریه که دیروز بعد از نوشتن پست قبلی آقای همسر انجام داد... واقعا حس کردم که من خوشبختم که در کنار همه مشکلات خورد و ریز همسری دارم که می تونه بهم آرامش بده حتی از راه دور... می دونم گفتن جک و     حرفهای خنده دار توی وجودش نیست ولی وقتی تلاشش رو می کنه تا من پشت تلفن بخندم می فهمم این زندگی ارزشش رو داره که بخاطرش دوری و تنهایی رو تحمل کنم...وقتی بهم گفت یادت باشه تو همه زندگی هستی اگه تو مشکل پیدا کنی کل زندگی مختل می شه و یا تو نباشی هیچی برام ارزش نداره می فهمم که می دونه من دارم زحمت می کشم.. وقتی عصر زنگ می زنه و می گه برای شهریور می خوام برنامه مسافرت رو جور کنم می فهمم که وضع روحیه من براش مهمه و همه اینها بهم ارامشی می ده که باعث می شه وقتی می رسم خونه باز از دیدن چشمای گل پسر احساس لذت کنم... از چرخوندن کلید تو در خونه احساس لذت کنم... و با پختن یه غذای خوشمزه مادر رو بار دیگه با خودم مهربون کنم و گل پسر هم دوان دوان بره پیش عزیز.... گاهی ناراحتی های بزرگ تنها با یه جمله کوچک حل می شه.همیشه برای مشکل های زندگی نیاز به راه حل های عجیب نیست..  

روز های خاکستری

توی وضعیت عجیبی هستم مثل دست و پا زدن توی دریا... دل بهم خوردگی و گرمازدگی و خنکی اب همه با هم همراهیم می کنه... می دونم اگه دست و پا نزنم سرم می ره زیر آب و توی یه لحظه ای که سرم از آب می یاد بیرون هیچ چیز نیست که دستاویز نجاتم باشه ... شاید اگه گل پسر نبود مدتها دست از تلاش برمی داشتم... می دونم حالم خوب نیست.. میدونم خسته ام و دل مرده.. و بیشتر از همه تنها... تنها تو تمام لحظاتم... همسر دارم مهربون ولی فرسنگها از من دوره انقدر دور که گاهی اصلا نمی فهمه من چی می گم .. ولی می بینم داره تلاش می کنه... مادری دارم که از ابتدا یاد گرفتم توقعی نداشته باشم هر چند اندک و الان بعد از پدر دارن یادم میدن که حتی از ذهنم هم نباید بگذره که خلاصه منم آدمم و نیاز دارم گاهی کسی محبتی بهم بکنه بدون گفتن ... حالم خیلی بده... خان داداش زنگ می زنه و می گه تو تنها وظیفه داری که محبت کنی و نباید چشم داشتی از مادر حتی تو نگهداری یک روزه فرزندتب دارت داشته باشی... و من نمی دونم کی و کجا یک کسی می خواد به داد من برسه.... می گه اوون هر جور رفتار کرد رفتار کرد تو همش ازش عذر خواهی کن و محبت کن... انگار پدری که رفت فقط مال اینها بود و با من هیچ نسبتی نداشت... من هنوز تو همون کوچه لعنتی رفت و آمد می کنم.. ۱۵ ماهه که قیافه افسرده مادر و می بینم و شبها بخاطرش اشک می ریزم... حداقل انتظارم اینه که گاهی کسی ازم دلجویی کنه... خسته ام... خسته... پدری که از دست رفت... دوستی که خاک شد... مادری که داره از دست می ره... همسری که در به در بیابون شد... و پسری که هر روز با یک بهانه جدید از راه می رسه ... خسته شدم از بس حس غم رو با خودم بردم و آوردم.. خسته ام تو برنامه ریزی برای پارادوکس رفتاری مادر... بچه رو می برم پیشش می گه می خوام فیلم نگاه کنم خونه مو بهم ریخته می کنه... نمیرم پایین برادر زنگ می زنه که تو چرا پایین نمی ری... به مادر می گم بیا بالا پیش من می گه خو نه ات همه جا جیش بچه است... و برادر تهدید می کنه که اگه مشکلی برای مامان از لحاظ روحی و جسمی پیش بیاد تو مسئولی ... و من فقط می خوام بدونم هیچکی در قبال من مسئول نیست... نه تو عروسیم نه تو زائئیدنم نه تو یک هفته ای خونه مامان بودم و هر روز چشمام و اشک کرد و خون و من حتی جیک نزدم... تو بحرانی ترین وضعیت گل پسر حتی در خونمو باز هم نکرد و بعد باز طلبکار بود و حالا که پدر رفته وضعیت از این هم بدتر شده ... نمی گم هیچوقت خوبی و محبت ندیدم ولی تو تمام لحظات بحرانی زندگیم تنها بودم... و الان هم باز منم که نزدیکم... منم که دخترم.. منم که توی خونه ای نشستم که ۳۰ میلیونش رو خان داداش داده که حتی اگه همه پول هم برگردونم باز زیر دینشم... و منم که نیاز به کمک دارم..امروز می رم دکتر.. حل این شرایط دیگه در توانم نیست...

زلال مثل آب

دیشب علی (پسر داداش کوچیکه) که تازه امتحانش رو داده بود در یک اقدام انقلابی تصمیم گرفت خونه عزیز جون بمونه البته با psp که باباش مقرر کرده تنها 2 ساعت می تونه در روز با هاش بازی کنه.... گل پسر انقدر خوشحال بود که اصلا تو تصورش نمی گنجید که کسی هم می تونه بیاد خونه ما و شب بخوابه ... به پیشنهاد من عزیز و علی امدن طبقه ما و من مثل قدیمها کلی رختخواب و بالش اوردم تا همه کنار هم بخوابیم و یه خاطره  خوب برای گل پسر درست کنم... نتیجه این خاطره سازی این شد که تا ساعت 1:30 این دو تا البته بیشتر گل پسر هر هر می کردن.. که بعد دیدم اینجور نمی شه من و گل پسر به اتاق خودمون رفتیم و از انجایی که قرار بود گل پسر دیگه صبح مهد کودک نره و پیش علی بمونه این بچه کلی ذوق می کرد... و من کلی نصیحت که با هم مهربون باشین و همو اذیت نکنین و باقی قضایا...صبح که بیدار شدم در کمال ناباوری و در حالی که گل پسر با دیدن علی تو خونمون کلی شاد بود عزیز گفت گل پسر و نمی تونه نگه داره و بره مهد...و من تو توضیح دادن چیز به این مشخصی به گل پسر آنچنان وا موندم که نگو.. تقصیر خودم شد که بچه ام اول صبحی اینقدر گریه کرد نباید اینقدر براش از بازی با علی تو شرایطی که می دونم عزیز به راحتی همه رو جواب می کنه صبحت می کردم و در نهایت در کمال شرمندگی با دروغ تونستم راضیش کنم که لباس بپوشه و با هم بریم مهد... ولی همین الانش هم هنوز قلبم براش فشرده است...هنوز قیافه دمقش جلو چشمامه که علی رو تا توی خونه عزیز بدرقه می کرد و در همون حال می گفت مامانی می رم پیش عزیز می خوابم ... می دونم نباید انتظاری برای نگه داری بچه ام تو یه روز  خاص نداشته باشم ولی دوست داشتم امروز بهش خوش می گذشت... گاهی فکر می کنم دلیل مهربونی نسبی عزیز قبلا فقط پدر جان بود و الان که رفته با شکل جدیدی از ارتباط با مادرم مواجه ام... که گاهی فکر می کنم اصلا نمی شناسمش.. 

------------------------------------------------------------------- 

پی نوشت: 

خدایا بهم فرصتی بده تا اشکهای گل پسر رو تو این روزهای تنهایی بتونم جبران کنم.. می دونم قلب مهربونش همه چیز رو فراموش می کنه و زلال مثل آئینه همه چیز و شرایط رو می پذیره ... خدایا بهم  قلبی بده تا بتونم مهربون باشم بدون اندازه و وجب .برای شادی دل دیگران بتونم از راحتی خودم بگذرم.. و به راحتی دل بچه ای رو نشکنم

لپ تاپ

خان داداش ما از اون نازنین هایی هستن که خدا باید خیلی خاطر یه خونواده رو بخواد و همچین عزیزی رو نصیبش کنه... و تو زندگی ما دیدن لطف خدا کار خیلی سختی نیست... داشتم می گفتم این خان داداش ما از زمانی که یه نوجون بودن همراه و همدل کل اعضاء خوانواده بودن و همچنان هستن که همینجا جا داره از همسر عزیزشون هم تشکر بشه.. ایشون آنچنان مرکز ثقل خونواده هستن که هر کی بخواد وسیله ای بخره . ازدواج کنه و یا هر کار دیگه ای بر خودش واجب می دونه که نظر ایشون رو حداقل بپرسه اگه قبول کنی که هیچ اگه هم نکنی و راه خودتو بری همیشه ته دلت خالیه که نکنه اشتباه کرده باشی و می شه گفت با این همه خوبی به صورت کلی خانواده به دو شق تقسیم شد دسته اول افرادی که همش دنبال رقابت نامحسوس با ایشون هستن تا گوی محبوبیت رو تو آسمان از آن خود کنن دسته دوم علی بی غمهایی که اوصولا وا دادن چون می گن خوب فلانی هست که این کارو انجام بده... نقل گفتن این محسنات و معایب نقش خوان داداش در زندگی این بود که بعد از فوت پدر عزیز ما مبلغی پول از حساب پدر به مادر ما منتقل شد که به شکل صندوقی درآمد برای دادن وام قرض الحسنه به فرزندان آن مرحوم در مواقع بحرانی...در زندگی ما یعنی من و آقای همسر که بحران مالی از ابتدا دامن گیر بوده البته نه به لحاظ وجودی بلکه بخاطر حس عدم اطمینان از شغل همسر و داشتن مبالغی کلان بدهی به بانکهای مختلف و البته خان داداش جان .در این وانفسای گفتن ال اتش (نمی دونم درست نوشتم یا نه) هر روزه همسر جان و این فکر که این مرد نگون بخت به خاطر خانه ای که به نام من است این گونه دربه در شده گفتیم از این صندوق مبلغی رو ودیعه گرفته و برای آقای همسر به مناسبت تولدش و کاهش افسردیگهایش بخاطر دوری از گل روی ما لپ تابی مهیا کنیم... ۲ روز پیش به مادر بعد از کلی مقدمه چینی هدف کثیف خود را برای این یه هفته پاچه خواری اعلام نمودیم و مادر با بیان اینکه تمام این پول دست خان داداش است ما رو به خزانه دارشان عودت دادن... وقتی با ایشان هم رایزنی کردیم مشخص شد ایشان تمام آن مبلغ رو صرف خرید سکه در دوران ارزانی نموده اند تا ارزش مال پدری برای خانواده حفظ شود که خدا خیرشان دهد.. تا دیروز که من کلا فکر همچین ریخت پاش برای آقای همسر را با این توجیه که اصلا چه معنی می ده این کاراها از سر بیرون کرده بودم که خان داداش زنگ زدن که در مغازه لپ تاپ فروشی هستن و از ما مشخصات می خواستن هر چی ما عشوه شتری اومدیم که نه نخریها چرا تو از جیب بخری برای ما و ما می خواستیم به مادر ماهی ۱۰۰ تومان بدهیم و به تو به اندازه کافی بدهکاریم نشد که نشد و ایشان لطف فرمودن و از جیب یک عدد لپ تاپ فرد علاء برای شادی دل ما خریداری نمودن  و ما بعد از کلی تشکر قول دادیم این بدهی را حداکثر تا ماه آینده تسویه کنیم و ایشان مثل همیشه با گفتن هر وقت داشتی بده ما رو باز خجالت زده کردن..این بود ماجرای کادوی تولد آقای همسر که همگان یاری کردن تا ایشون لپ تاپ دار شن 

----------------------------------------------------------------------- 

پی نوشت: 

خدایا به کسایی که تو فکر شادی دل دیگران هستن و با دلسوزی و محبت تمام بارها رو به دوش می کشن دل شاد.. تن سالم.. و عاقبت بخیری عطا کن