روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

سال نو

سال نو با اینکه کهنه شده  ولی واسه همه مبارک باشه... واسه من که فقط انگار یه ۱ به تقویمم اضافه شده باشه حس خاصی ندارم...ولی رسما از امروز برام سال ۹۱ شروع شده... 

آقای همسر که با کلی بغض و آه که دل منو هم سوزوند راهی محل کار شدن و من و گل پسر باز تنها... 

ولی واقعا دلم برای این تنهایی تنگ شده بود.. وقتی آقای همسر هست دور زندگی برایم سریعتره انگار هرچی می دووم نمی رسم ولی یه خوبی بزرگ داره اینه که استرس و اضطرابم کم می شه.. وقتی اوون هست خیالم راحته راحته... انگار برای هر کاری میشه برنامه ریزی کرد... . البته همیشه هم منتظر مخالفتش باید باشم... در هر صورت این ۲۳ روزی که آقای همسر بودن ۱۰ روز کاملا طوفانی داشتیم و بعد یه دفعه همه چیز آروم شد... شاید تاثیر حرفهای مادرش روش باشه.. 

چون اینبار برای اولین بار شکایتش رو به مادرش کردم... ولی الان به خودم می گم شاید انقدر مسئله حادی نبود که بخواد اینقدر بزرگ شه... در هر صورت ۲ هفته بعدش همه چیز خوب و پروانه ای بود... 

گل پسر هم که کلی با باباش حال  کرد... اصلا توی این ۲۳ روز مهد نرفت و هر صبح می رفت زیر پتوی باباش قایم میشد که من و بابا می خواییم لالا کنیم و همسری که کلی ذوق می کرد فقط تعارف رسوندنم تا اداره رو می کرد و بعد می خوابید... 

 خلاصه با اینکه جای پدر خالی بود و جای خاصی هم نرفتیم ولی از شادی همسری و گل پسر شاد بودم.  

هدفمون برای سال ۹۱ . تعویض ماشین. پرداخت قسمتی از بدهی ها. و هدف من برای خودم کم کردن ۱۳ کیلو از این دنبه ها و چربی هام. که اگه بشه می شم وزن زمان عقدم که برای استیل من بهترین حالت بود. تصمیم دارم وقت بیشتری برای پسرک و خودم بزارم. می خوام حروف رو با هاش کار کنم تا یاد بگیره.. می دونم که می تونه فقط من باید شیوه موثرش رو پیدا کنم. 

خلاصه بر عکس پارسال که می خواستم شق القمر کنم و هیچ کار نکردم امسال می خوام کار های کوچک رو به سرانجام برسونم... امیدوارم که بشه.. 

فقط نگرانیم این اسمی هستم  که برای امسال گذاشتن.. می ترسم تا آخر سال همه مون رو تعدیل کنن... 

بی عمر زند ه ایم و عجب مدار روز فراق را که نهد در شمار عمر

یکسال از اوون یکشنبه ابری گذشت... یکسال از اوون آخرین سیزده بدری که با هم رفتیم.. یکسال از خنده های مادر... یکسال از حس شادی بدون غبار غم گذشت...  

یکسال از یکشنبه ای که  من پر از تشویش و اضطراب با عجله آماده شدم و اومدم دم خونه و تو برام در و باز کردی گذشت... چقدر ابرها به زمین نزدیک بودن... با احتیاط در زدم و با خنده در رو باز کردی... توی چشمای تو هم اضطراب بود ... حالا می فهمم که تو هم حسش کرده بودی... با شوخی از زرنگی های مادر که صبح زود پاشده و ناهارتو آماده کرده برام گفتی و آروم رفتی سمت اتاق خواب  . یکساله که مادر برای بیدار شدن عجله ای نداره  ...چرا اوون روز به همه چیز فکر می کردم جز نبودنت.. جز رفتنت.. 

همسر هم بی قرار بود اوون فکر می کرد داره مریض می شه و هی زنگ میزدم بهش و بهم زنگ میزد... نگرانش بودم.. زودتر از محل کارش برگشت و اومد دنبالم.. آسمون پر از ابر انگار به زمین نزدیک می شد نمی دونستم که می خواد تو رو با خودش ببره به آسمون.... رسیدم خونه و تو آروم خوابیده بودی... گفتم خوابیدی گفتی آره و من خندیدم که چطور پس جواب میدی!!! حالا اوون لحظه یکی از حسرت های زندگیمه... چرا نیومدم داخل خونه تا برای اخرین بار ببینمت...تو اون لحظه تو تنها ۳۰ دقیقه با رفتنت برای همیشه از خونه فاصله داشتی.... 

و بعد صدای قدمهات که برای آخرین بار توی راهرو پیچید و صدای بسته شدن دری که دیگه هیچ وقت بازش نکردی... 

دیروز به یاد روزی که لحظه لحظه اش در خاطرم مونده توی ساعتی که آسیب دیدی و من در نزدیکیت بیخبر  خیالبافی میکردم اومدم پیشت... برای جبران تنهاییت تو ساعت ۳:۱۰ دقیقه 

اومدم و کنارت نشستم... بوسیدمت .. آروم دستام رو روی سرت گذاشتم که نترسی... آروم باشی که من هستم.. خیالت جمع  می دونم  درد داری...خودم می رسونمت بیمارستان.. می برمت بهترین بیمارستان... نه با یه آمبولانس فکستنی که ۴۵ دقیقه طول داد تا بهت برسه و بردنت انداختنت توی بیمارستانی که ازش متنفر بودی... زود خان داداش بهت رسد.. اونم حس کرده بود. تو ساعت ۳:۱۰ دقیقه موبایلش رو بر خلاف همیشه روشن کرده بود و خبر تصادفت اولین چیزی بود که شنید... همه خودشون رو رسوندن بالا سرت جز من بیخبر ... و تو اصلا نمی دونستی چی شده!!! می گفتی خودم خوردم زمین.. وااااای چی به من گذشت اوون روز. چقدر اضطراب.. 

مادر بخبر از طوفانی که در راه بود و من نگران چطور گفتن خبر به مادر... نمی دونم فهمیدی که به  من چی گذشت وقتی صبح پانزدهم به خواهر زنگ زدم که بیاد!!! نمی دونم فهمیدی که چقدر سخته یه حقیقت تلخ رو بتونی از عزیزانت پنهون کنی تا آسیب نبینن.. 

ولی من سخت شکستم.. خیلی پیر شدم... بی حوصله و بد اخلاق..هر جا میرم ردی ازت می بینم... گاهی هنوز از انتهای کوچه همونجایی که تلاقی رسیدن من و رفتن تو بود می بینمت که دست تکون می دی... هنوز صدای باز کردن در. نشستنت تو ماشین... لباس پوشیدنت.. ووضو گرفتنت که همیشه داد مامان رو در می اوردی یادم می یاد .و من توی این تکرار خاطره ها حسرت یکبار دیدنت رو دارم.. 

یکسال از رفتنت گذشت . حالا تونیستی .نه گرمی نگاهت نه محبت دستانت. نه زانوهات که جای بازی های بچه گی ام بود.... دیدار ماند تا به قیامت.... 

 

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه

اشکایی که بی هوا رو گونه هام می ریزه 

غمی که از همه خاطره هات لبریزه 

دلی که می خواد بمونه. تنی که می خواد بره 

حرفی که تو دلمه . اما نگفته بهتره 

بی خیال حرفهایی که تو دلم جا مونده 

بی خیال قلبی که این همه تنها مونده 

آخه دنیای تو. دنیای دلای سنگیه 

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه 

 

مثل تنهایی می مونه با تو همسفر شدن 

توی شهر عاشقی بی خودی در به در شدن 

حال و روزم رو ببین تا که نگی تنها رفت 

اهل عشق و عاشقی نبودو بی پروا رفت 

بی خیال حرفهایی که تو دلم جا مونده  

بی خیال قلبی که این همه تنها مونده 

آخه دنیای تو دنیای دلای سنگیه 

واسه تو فرقی نداره دل من چه رنگیه 

                                                           (سیاوش قمیشی)

دیر نوشت از سال ۹۰

سال ۹۰ هم تموم شد رفت پیش تمام سال هایی که گذروندیم... ولی توی گذشت عمر تعداد سالهایی که توی ذهنمون جاودانه شدن و خاطرهایی به روز توی ذهنمون مرور می شن کم هستن... حداقل برای من اینجوره

مثلا برای من سال ۱۵ آبان ۷۸ . ۱۸ تیر ۸۲. ۵ مرداد ۸۵ . ۲ شهریور ۸۶ . ۱۳ دی ۸۶ .۲۱ تیر ۸۷ . ۵ آذر ۸۸  ... همه این روزها  برای من بهانه ای برای یاد آوری روزهایی هستن که مسیر زندگیم رو تغییر دادن... هر کدوم از این روزها یه شروع تازه در مسیر تازه بودن... 

اما سال ۹۰... همه روزهات در خاطرم می مونه... روزهایی که بیشتر از هر سال دیگه های توش گریه کردم.. توی فروردین پدرم رو از من گرفتی... توی اردیبهشت تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده... توی خرداد صدای گریه های مادر هر شب با صدای جیر جیرگها  منو دیوونه می کردن... و توی تیر و مرداد بیکاری آقای همسر که انقدر تلخی به کامم ریخت که پدر از یادم رفت.... شهریور بود که تنها دوستم رو ازم گرفت.. رفیق غارم... همدم دوران نوجوانی... کسی که رازهای مگو رو می شد بهش گفت... و من سوگوار دوستم خودم رو برای دوری از  همسرم . برای پیدا کردن شغلی آماده می کردم... و بعد سسسسسسسسسسسسسسکوت 

تنهایی 

یاد گذشته ها 

و باز تنهایی 

اینقدر توی سال ۹۰ روزهای پر غصه زیاد داشتم که هیچوقت از   یادم نمی ره

کسایی که رفتن و توی قلبم حفره های سیاهی ایجاد کردن... 

کسایی رفتن که هیچوقت جای خالیشون پر نمی شه... 

 

البته اتفاق های خوب شاید کم بودن ولی بودن.. مثل بودن گل پسر... مثل فهمیدن اینکه خانواده  دارم که به داد هم می رسن.. و اینکه تونستم ۷ کیلو وزن کم کنم...  

دیگه چیزی از خوبی هات در خاطرم نیست