روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روز های من

مادر جان چند روزیه که رفتن مهمانی... رفتن خانه خواهر جان... و من هستم و پسرک و دری که هر روز با بغض بهش نگاه می کنم...این روزها بیشتر به نبودن فکر می کنم ... می دونم روزی می رسه که این در برای همیشه بسته بمونه و من بمونم یک حفره بزرگ از تنهایی... مادر ما که کم و بیش معرف حضور هستن... از اونجایی که چندان حال و حوصله ندارن اصولا در زندگی روز مره ما نقش چندانی ندارن اما انگار تنفس در هوای که با نفس هاش آمیخته قدم هامو استوار تر می کنه...  

----------------------------------------------------------- 

پی نوشت: 

می رم دنبال گل پسر می بینم پر از بغضه ... می گم چی شده؟ می گه محمد متین منو زد... می گم خوب تو چی کار کردی می گه هیچی منم با لگد زدم تو شکمش و من ام که قیافه امی می شه تعجب.... 

شب موقع خواب به من می گه : مامان من چیه تو هستم؟؟ می گم تو نفس منی..میگه نه من نفس خاله ام... می گم خوب جیگر منی .. می گه نه من جیگر نانام .. میگم تو عشق منی.. می گه نه تو عشق منی... و من سفت بغلش می کنم ... می دونم اون بالاتر از هر چیزیه توی این دنیا برام که توی یه کلمه نمی گنجه 

راستی می خوام تا مادر نیومده برم دنبال خلاف کاری دنبال یه سیگار سبکم

مادر جان حسود

دوران بچه گی من بیشتر با بچه های دو تا فامیل سپری شد... یکی بچه های داییم بودن و یکی دیگه بچه های دختر عموم ... بچه های داییم اگه اشتباه نکنم چند سالی توی خونه ما زندگی می کردن(نمی دونم دقیقا چند سال) چون اون زمان داییم توی هوانیروز بود و زمان جنگ زن و بچه اش تنها بودن و برای همین مهمون ما شدن... اتفاقا دختری هم داشت که تقریبا هم سن و سال من یه ۹ ماهی از من بزرگتر.... روابط خانوادگی ما زمانی که شاید من رفتم کلاس اول آنچنان شکر آب شد که تا سالیان سال من اینها رو ندیدم... و بعد دوباره این چینی شکسته رو دایی و مادر بند زدن و رفت وامد از سر گرفته شد... توی این سال های دور بودن دو تا خانواده بچه ها هم بزرگ شدن و برای خودشون برو بیایی پیدا کردن  تا سال ۷۶  ... که دایی به همراه خانواده از شهر ما رفتن جایی دیگه ای.. این رابطه کش دارو مریض خلاصه دوباره سر فوت مادربزرگم از بین رفت و رسید به الان...هم بازی بچه گیام ۲۳ تیر داره ازدواج می کنه و من نمی رم... متاسف نیستم برای نرفتنم چون گاهی بهتره رابطه ای قطع باشه تا هی با چوب بزنی لای زخمی که بعد از این همه سال خوب شدنی نیست...  

بگذریم.. می خواستم اینو بگم که این دایی ما یه زنی داره که خدای حیله گری و سیاسته... یعنی بدترین کار ها رو با روی باز و چهره ای خندان انجام می ده.. البته اگه دستش برسه چنگ و دندون هم نشون می ده... یکی از سیاست گذاری های ابتدای زن داییم این بود که معیار خونوادش رو روی  یول و عنوان شغلی تعیین کرد... یعنی  ببخشید شما پادوش هستین مگر اینکه یه دفعه پول دار شین... اونوقت باهاتون مهربون می شه و کلا رفت و امد می کنه.. این و که می گم این نیست حالا خودشون خیلی پول دار باشن و یا برعکس خیلی فقیر... یه خانواده پر جمعیت معمولین که سعی می کنن بیشتر از اونچه که دارن خودشون نشون بدن... یکی از کار های که زن داییم انجام داد این بود که به قیمت به زمین گرم زدن داییم به ظاهر می رسید یعنی اون زمان که اوضاع مالیشون اصلا خوب نبود از ماها بهتر می پوشیدن و از اونجایی که علاقه وافری به وراوده با افراد پول دار و مایه دار داشت باعث شد دختر دایی هام با افراد ثروتمندی وصلت کنن.. حالا نمی گم راکفلر هستن ولی خوب اوضاع مالیشون از حد متوسط به مراتب بالاتره... بچه هاشم خدای اعتماد به نفس ... 

برعکس تمام خونواده من که از این پول پرستی و  اینکه اصلا روابط انسانی براشون مهم نیست  تهوع می گیرین     ولی من چند روزیه دارم فکر می کنم که نکته مثبت این ماجرا این بود که بچه هاش دارن راحت تر از خودش زندگی میکنن... البته نمی دونم تو زندگی داخلیشون چه خبره ولی مطمئنا دغدغه های منو ندارن.. 

باعث خجالته ولی دلم می خواد کمی حسودی کنم این دختر داییم که داره عروس می شه تا مقطعی که من هستم درس  خونده ولی داره ازدواجی می کنه که مشت نمونه خرواره... تو بهترین تالار تهران دارن جشن می گیرن و بعد از عروسی هم دارن می رن برای دکتری آمریکا ... یه پسر تحصیلکرده با وضع مالی خوب و خانواده سرشناس... باور کنین اگه همچین موردی برای من پیش می اومد چون همش خودمو دست کم می گرفتم امکان نداشت قبول کنم چون می گفتم نمی تونم با شرایط اون هماهنگ بشم...برای همینه که می گم تنها چیزی که باید به بچه ام  یادبدم اینه که از ابتدا هدفش رو تعیین کنه (لزوما پول نیست) و خودشو دست کم نگیره... 

شاید الان بعضی ها بگن چه آدم پول پرستیه ولی باور کنین پول شاید شرط کافی برای خوشبخت بودن نباشه ولی شرط لازم هست... در کل براش ارزوی خوشبختی می کنم .. با اینکه حداقل ۱۵ ساله ندیدمش  

گاهی ما ادم ها باید تو بدترین رفتار ها نکات مثبت رو هم ببینیم .. و تو رفتار های مثبت .نکات منفی رو... از لحاظ منش مادر و پدر من رفتار به مراتب انسانی تر با دور و وریاشون داشتن... ولی اشتباهاتی هم داشتن و اینکه حس بهتر بودن و لایق بودن رو آدم باید به بچه هاش منتقل کنه... و دیگه توی این دورو زمون اصطلاح هر درخت بارش بیش سر به زیر تر مفهوم خودش رو از دست داده و برای موفق بودن جور دیگه ای باید فکر کرد( البته شاید نظرم بعدا عوض شه و این ها نتایج حسادت اینجانب باشد)

یک سالگی که گذشت

روزی که تصمیم گرفتم وبلاگی رو ایجاد کنم بیشتر دنبال این بودم که از گل پسر بنویسم و از تعاملش با دنیای بیرون و روند رشدش ... و این هم شد که اسم وبلاگم شد مادرانه... یک سال گذشت از اولین باری که این صفحه باز شد و من حرف نخست رو نوشتم... توی بیشتر پست هام برعکس تصمیم اولیه ام به جای صحبت از گل پسر از مسائل حاشیه ای نوشتم... اول فکر می کردم کار درستی نیست ولی الان اعتقاد دارم روزی که گل پسر بزرگ شد شاید اونقدر که کودکی هاش توش گذشته اهمیت داشته باشه که مثلا تاریخ درآوردن دندان آسیاب براش مهم نباشه... 

دوست دارم حداقل خودم یادم باشه که چطور یه پسر کوچولو همه چیز مادرش شد و اوون مادر خودش به چی فکر می کرد... شاید اگه بدونه توی این دوران مادر و پدرش چه سختی ها و فشارهایی رو دارن متحمل می شن نبود پدر و خستگی و بداخلاقی مادر رو بشه براش توجیه کرد.... 

پسرم بزرگ شدی... مستقل تر از سال پیش... توی یک سال گذشته از گفتن چند کلمه به بلبل زبونی رسیدی.. ۱۳ تا دندون داری و دیگه خودت دستشویی می ری... این همه پیشرفت رو من فقط مدیون لطف خدام... شاید من پیرتر و شکسته تر و ناامید تر شدم ولی تو باش تا با نور بودنت دلم روشن شه... 

---------------------------------------------------------------------- 

پی نوشت: 

عضو اخوان المسلمین تو مصر به عنوان رئیس جمهور رای آورد... مردمی که تو میدون التحریر جمع شده بودن و از شادی سر از پا نمی شناختن... دیشب با دیدن این تصاویر چشمام پر از اشک شد . حتما ۳۳ سال پیش توی میدون آزادی هم مردم ما اینقدر خوشحال بودن و حالا ... کاش اونها به آرزوهاشون برسن

آخه من چی بپوشم!!!!

تا اونجایی که یادم می اد من همیشه درگیر موضوعی به نام لباس بودم ... اگه حرف مهمونی یا جشنی بود یا داشتم غر می زدم که لباس ندارم یا در پروسه جنگ و دعوای بعد از خرید لباس بودم...داستان از اونجایی شروع می شه که مادر ما کلا اعتقادی به جشن و مراسم های اینطوری نداشته و الان که دیگه اصلا نداره و کشف خودم اینه در کنار این موضوع معتقد بوده که هر چی دختر بیشتر به سر و لباسش حساس باشه احتمال اینکه سر و گوشش بجنبه بیشتره و نتیجه اش این می شه که از درس و کار می افته.. اینجوری شد که بقولی من همش در حال خرید بودم اما از اونجایی که زشترین لباس ها باید انتخاب میشد یا حداقل به نظر من اینجور بودن زمانی که کسی مارو به جشنی دعوت می کرد می دونستم که یا باید بهانه ای بیارم و نرم و یا باید یا من هی غر بزنم و یا هی مادر شماتت...که این شیوه در من جهانبینی ایجاد کرد که اصلا لباس مهم نیست و اصل فکر و روح ادمه... که رفته رفته باعث منزوی شدنم و عدم تواناییم برای ایجاد ارتباط با دیگران شد در نتیجه ای چاره نبود جز درس خوندن... یادمه اولین باری که خیلی سماجت کردم برای خرید یه لباس سال اول دانشگاههم بود حدود سال ۷۷ یا ۷۸ . که فکر کنم اولین بار بود که تو بازار مانتوهایی به رنگ آب . زرد و ... می شد خرید.. و من عاشق اوون آبیهاش شده بودم  هرچی بهش گفتم می گفت این رنگه ها در شان خانواده ما نیست خلاصه دست غیب اینبار از آستین خواهر جان بیرون اومد که این چه اشکالی داره این جوونه چرا باید همش سیاه  بپوشه.. خلاصه قرار شد این طرح رو ببره به کمیسیون امنیت ملی متشکل از خودش و برادر جان که احتمال آسیب دیدن کیان خانواده در اثر پوشیدن این مانتوی آبی چند درصده...خلاصه این پروسه انقدر روح و روان منو خراب کرد که وقتی خریدم دیگه هیچ اشتیاق به پوشیدنش نداشتم ولی همینطور که خودم رو راضی می کردم  که نه بابا خوشکل شدی خوشتیپ شدی که مادر که حس کردن ممکنه این حس برام دردسر ساز شه فرمودن حالا مثلا خوشتیپ شدی!!!! که بعد از اوون من دیگه نه تمایلی به پوشیدنش داشتم و نه رغبتی و این پورسه تا زمانی که برم سر کار ادامه داشت... وقتی شاغل شدم دست و بالم کمی بازتر شده بود و این مانتو ها بودن که هی کوتاهتر می شدن و یقه هایی بودن که بازتر به نوعی در حال عقده کشایی بودم که در یک روز زیبای تابستانی مادر فرمودن تا توی این خونه هستی باید احترام بقیه رو نگه داری و برو خونه شوهرت هر غلطی دلت می خواد بکن و خدا خواست و زود خدا زد پس گردن همسری و اومد و ما رو گرفت... اوایل ازدواجمون آقای همسر به لباس و ... کمی گیر می داد و مادر خوشحال که خلاصه این مال که بنده باشم صاحبی بس برازنده پیدا کرده که می تونه اونو جمع و جور کنه ... که بعد از مدتی خود آقای همسر هم استحاله شدن و شدن مثل ما....  

ماه پیش بعد عمری ما عروسی دعوت شدیم و من خوشحال برای خرید کردن و اماده شدن از اونجایی که فیض همسایگی با مادر نصیب من شده احساس کردم از دیدن لباس و ... کمی ناراحت شد و گفت آقای همسر هیچی نگفت وقتی اینو خریدی؟؟ گفتم نه ولی گفت عروسی اگه قاطی شد باید مانتو بپوشی... تا رسید به دیروز که به مادر گفتم  اواخر تیر ماه عروسیه یکی از اقوام همسر دعوت شدیم و به نظرت این لباس که واسه عروسیه فلانی پوشیدم خوبه... می گه آهان همون لباسی که فکر کردی بپوشی می شی   سوفیا لورن  !!!! و من بودم که مثل شیر برنج ولو شدم کف زمین و حالا باز می گم آخه من چی بپوشم!!!! 

---------------------------------------------------------------------- 

پی نوشت: اینایی که نوشتم یه وقت فکر بد در مورد مادر جان نکنید ها... من خیلی مخلصشم.. هرچند از لحاظ اعتقادات حتی یک نقطه مشترک نداریم... که توی یه پست جداگانه در مورد آسیب های افراطی گری در دین حتما می نویسم.