روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

مکاشفات

باز من نبودم نه اینکه نبودم بودم ولی هر بار یه چیزی پیش می اومد که یا دستم به نوشتن نمی رفت یا بلاگ اسکای پوکیده بود و یا نامرد بالا می اومد من هم می نوشتم ولی منتشر نمی شد...خانم های عزیز و گلی که اینجا رو می خونید که البته زیاد هم نیستین و من خوشحالم به داشتن شما ها .. می خوام امروز برم بالای منبر و از مکاشفات این چند ماه ام براتون بنویسم.. مخصوصا جنس مونث عزیز که جزء دوستان متاهلم هستن و مطمئنم روزهایی رو مثل روزهایی که من سپری کردم رو از سر گذروندن..جونم براتون بگه که بعد از آواخر تیر که یه بمب هسته ای توی خونه ما منفجر شد و تمام دودمان را داشت بر باد می داد من به توصیه مادر خانم و همچنین خاله خانم  قبل از هر اقدامی خودم رو به یک متخصص اعصاب رو روان رسوندم و ایشون با تجویز داروهایی انگاررررررررررررر آب روی تمام چیز های بدی که تو ذهنم می گذشت ریختن.. فکر نکنین من تمام مشکلاتم توهم بود نه مشکلات و ناراحتی هام واقعیت داشته و دارن ولی یه جور پذیرش و یا چطور بگم یه جور به ...مم توم روش کرده...ما زن ها ایده آل گراییم یعنی همه چیز رو باید با هم داشته باشیم و اگه یکدومش نباشه بقیه رو هم نمی بینیم (البته شاید بعضی اینجور نباشن) ولی مردان که ما با ازدواج با اونها خو دمون رو تو همچین مخمصه ای انداختم واقع گران یعنی هر چی جلوشون باشه رو می بینن و مهمتر از همه اینه که ساختار ذهنشون با ما متفاوته مثلا معمولا زن ها تا دوست نداشته باشن نمی تونن رابطه جسمی برقرار کنن ولی مردها اصولا اعتقادی به این مسائل ندارن... 

ما زنها مخصوصا نسل ما زن بودن رو فراموش کردیم شاید مردهامون مارو به گمراهی کشیدن.. جامعه و افراد ذکور به ما تفهیم کردن که لوندی و ابزار کردن تن برای رسیدن به هدف بد و نادرسته که من هم معتقدم هست(البته با تیکه دومش مخالفم )  همین مرد که منو تو بیرون دید و گفت عجب زن با عرضه ایه مثل یه مرد برخورد می کنه انتظار داره توی خونه نقش ناصر الدین شاه رو واسه زنش بازی کنه که ما هم مطمئنا انیس الدوله نیستم و این رفتار ها رو تو نطفه خفه می کنیم و این می شه شروع مشکلات...من دارم سعی میکنم تفکیک کنم رفتار هامو بیرون و درون خونه البته تا اونجایی که به شخصیتم توهین نشه ... در کنار اون دارم سعی می کنم مسئولیت های بیشتری رو به گردنش بندازم چون آقایون وقتی احساس کنن رئیسن شما بیشتر از نصف راه و رفتین.. و بعد نوبت شماست که آنچنان این آدم رو از نیاز های جسمی اش بی نیاز کنین ... بعده که اوون به دل شما راه می یاد... بعد از اونه که ناراحتی شما ناراحتش می کنه چون احساس می کنه با یه جنس لطیف یا ضعیف یا هر چی دلشون می خواد فکر کنن دارن سر و کله می زنن پس باید با هاش مهربون باشن و این جوری می شه که زندگی به سمتی می ره که باید بره  در حقیقت اون رئیسی که هر چی مشاورش گفت می گه چشششششششششششششم  و اینجوری می شه که هم شما راضی هم ایشون راضی هم خداراضیه ... حالا نیاین بگین ایییییییییش چه زن نفرت انگیزی ولی باور کنین باور کنین به ما راه رو اشتباه یاد دادن...  

پی نوشت: نسیم (اندار احوالات سی سالگی) یعنی تو ما ها رو می بینی پند نمی گیری باز فکر می کنی زندگی بدون این مردان خالیه یا هر چیز دیگه ای... برو زندگیت رو بکن و حالش و ببر گللللم

پوست انداختن

نزدیک یک ماه از آخرین پستم می گذره از اوون همه غم و ناراحتی و نا امیدی... توی یک ماه گذشته فلوکسیتین اثراتش رو کم کم کذاشته و حس نفرت من رو نسبت به اطرافیانم کاهش داده...دارم با خودم کنار می یام.. و دارم تلاش می کنم که واقعیت های زندگیم رو بپذیرم و یا با هاشون کنار بیام یا راهکاری برای مطلوب شدن کنم... توی این یک ماه فرصتی بود برای فکر کردن به خودم به پسرم به همسرم و همه اطرافیانم .. می دونم که چیز های تو زندگیم جای خالیشون همیشه منو زجر می ده ولی چیزهای زیادی هم هست که دلخوش باشم..یکی از مهمترین مشکلات من اینه که همیشه دلم میخواست با کسی زندگی کنم شاد باشه و خوش بین و دقیقا همسر من عکس این حالته... توی این مدت فهمیدم وقتی من ناراحت و دلسردم همسرم بسسسسسسسسیار خودش رو می بازه و توان روبه راه کردن شرایط رو نداره و این بخاطر بد جنسی اش نیست بلکه تربیت خانوادگیش همینجوره که مشکلی رو که می شه با دست باز کرد با دندون بازش می کنن.. خلاصه در حال پالایش روح بودم .. دارم سعی می کنم بیشتر خوش بگذرونم و از اینکه همسر با هام نیست عذاب وجدان نگیرم.. بیشتر بیرون می رم ... بیشتر تلفن می کنم و بیشتر رو کارهام تمرکز می کنم... در حقیقت من هم مثل همه دارم پوست می اندازم پو ست انداختنی که شاید با ورنج باشه اما توش رشد هم نهفته است...

تلخ تر از زهر

روزهام می گذرن یکی بعد از دیگری... مثل یک ربات هر صبح می ام اداره بعد دنبال گل پسر و بعد خونه... زندگی بعد اداره ام خلاصه شده به دیدین فیلم های mbc و کارتون های جور واجور پسرک... زندگی ام توی یه حلقه بیهودگی خلاصه شده که گاهی دلم می خواد حس و حالم رو بالا بیارم... دو هفته ای هست که قرص خواب تنها وسیله ای برای فرار از فکر های پریشان هر شبم شده و قرص های ضد افسردگی ام هم شاید وقت بیشتری می خواد تا با بدن من سازگار شن...من در نهایت شرمندگی تبدیل به موجودی غیر قابل تحمل شدم.. تلخ تر از زهر... چند شب پیش آقای همسر که زنگ زده بود حرفهایی بهش زدم که شکستن صداش رو از فاصله 1000 کیلومتری شنیدم... ولی اصلا ناراحت نیستم بابت حرفهایی که زدم... نگران هم نیستم... دلم هم براش نسوخت... این روزها عجیب سنگدل شدم.....به دلایل نامعلوم فردا می خواد بیاد مرخصی... ولی من هنوز از زخم هایی که به روحم زده رها نشدم... هنوز دوران نقاهتم تمام نشده... مادر می گه به خوبی هاش فکر کن به زحمتهایی که برات کشیده ولی یه حسی تو وجود همه این ها رو پس می زنه .. دوست دارم تنها به بدی ها فکر کنم.. چیزی در من سر باز کرده که برای خودم ناشناخته است ... تمام ناراحتی های انباشته شده که فراموش شده بود الان به خاطر می یارم و می خوام تمام بدی ها رو با بدی جواب بدم... این روزها بیشتر از خودم وحشت می کنم...  ته مونده های عشقم رو نثار پسری رو می کنم که هر روز بهم میگه عاشقتم....

کسوف

بعد از مدت ها حس یک دختر نوجون رو دارم ... هم ذات پنداری با قهرمان یک قصه... و فکر کردن مداوم به شخصیت های یک داستان تخیلی...خیلی وقت بود این حس و حال رو فراموش کرده بودم شاید هم این حس همیشه با هام بود ولی از اونجایی که فیلمی توی این فضا ندیده بودم در من مخفی شده بود....قبل ها زمانی که مجرد بودم و شاید تازه دانشگاه می رفتم هر وقت یک فیلم عاشقانه می دیدم می گفتم خوبه آدم در کنارش کسی رو داشته باشه و باهاش بعد از دیدن فیلم عاشقانه های اوون رو مرور کنه... حالا بعد از این همه سال باز دلم کلی توجه می خواد... کلی اشک ... کلی فداکاری... دلم یک آغوش گرم می خواد ..دلم کسی رو می خواد که دستاش رو دورم حلقه کنه و من عشق رو تو چشماش ببینم... دلم می خواد مثل اوون فیلم با نگاهش عشق رو بهم القائ کنه...دلم کلی محبت می خواد کلی حرف های عاشقانه.. دلم کلی دوستت دارم می خواد که از ته دل باشه... مثل قهرمانهای فیلم......با دیدن این فیلم فهمیدم این روز ها دلتنگ خیلی چیزهایی هستم که مدتهاست بهش فکر نمی کردم...      

پی نوشت: حالا نیاین بگین چه ادم بی جنبه ای...                            

گل پسر نوشت

گل پسر با خواهش و التماس صبگاهی ازم می خواد که مهد نره و پیش عزیز جون بمونه من و عزیز  هم می پذیریم ... از اداره می رم خونه از ش می پرسم پسر خوبی بودی؟؟ عزیز و که اذیت نکردی؟ می گه نه مامانی دوستای عزیز با من دوست بودن همش به من می خندیدن!!!! 

پی نوشت: مادر امسال توی منزلش ختم قرآن برگزار کرده... توی روز مذکور گل پسر بلایی سر جمع خانم های قرآن خون آورد که بندگان خدا به نقل از گل پسر همش می خندیدن... خوب اینم یه جور ثوابه...