روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

گل پسر من ۲

روزی که ایجاد  وبلاگ برای گل پسر به سرم زد هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر گرفتار باشم که دیگه حال  آپلود عکس و .... را نداشته باشم. ولی خوب تصمیم دارم حداقل هر چند تا مصیبت نامه ای که می نویسم یه پست هم  از کارای گل پسر بنویسم تا اسم این وبلاگ حداقل واسم حلال بشه. گل پسر مامان حدود ۱ و نیم ماه که میره مهد. آقا بود آقا تر شده. شیطون بود شیطونتر. حال ۱۲ تا دندون داره و دندون نیشش هم جوونه زده . دیگه می تونه سیب رو گاز بزنه و با دندوناش رنده کنه. یه یک هفته ای هست عزیز جونش و نانا رفتن مسافرت. و تقریبا تو هر روز این هفته موقع رفتن از خونه یا اومدن به خونه جلوی در عزیزش کلی کش مکش داشتیم. بعد از خواب بعداز ظهر هم می ره رو پاگرد و داد و هوار که عزیز رو می خوام . و ما هم با دادن انواع رشوه ها ایشون رو به داخل منزل راهنمایی می کنیم.صبح ها طبق معمول همیشه زودتر از ما بیدار میشه و از اینکه می خواد بره پیش نی نی ها(مهد کودک) و قراره کلی نانای کنه خوشحاله. خدا رو شکر خیلی خوب با شرایط مهدش کنار اوومد.و خاله های مهد هم ازش خیلی راضین.

پاییز

هوای لبریز از بوی پاییز مرا  می برد به کودکی. شاد و سبکبال در میان ملحفه های آویخته از بند همراه با بوی نیل که رنگ آسمان و زمین را یکی میکرد. می دوم.می دوم و می خندم. یادش به خیر......  

برای شیلا

سه روز از شنیدن خبری می گذره که هنوز باورش برام سخته. مگه می شه!!! با اینکه دیدمت ولی باز باور نمی کنم. می دونی که تو سهم بزرگی از دوران دبیرستان و دانشگاه من داری . یادته پاییز ها رو من به خاطر هوای همیشه بارونی اینجا دوست داشتم و تو از این همه آب که به لباسات می پاشید حرص می خوردی و من با شیطنت واسه اذیت کردنت جفت پا می پریدم روی کاشی های لق خیابون و آب می پاشید روی تو و من می خندیدم و تو همینطور بد و بیراه می گفتی. .. می دونی وقتی حرص می خوردی یا بد بیراه می گفتی می دونستم که من و تو دوستیمون محکمتر از اونی که بخواد کمی آب پاشیدن رو تو خرابش کنه. یادته میرفتیم پارک. قدم می زدیم . حرف می زدیم. کمی غیبت می کردیم مردمو سوژه می کردیم و هی میخندیدیم. وبعد خودمون رو به یه بستنی مهمون میکردیمو تو حرص می خوردی که با هر لیسی که به بستنی می زنی حتما یک کیلو چاق می شی و من که پیش تو آب از سرم گذشته بود با اشتیاق و بدون نگرانی می خوردمش. یادته خیلی وقت پیش شاید تازه دیپلم گرفته بودیم رفتیم کافی شاپ. من و تو عین منگا اسم خیلی از اوون معجونها رو هم نمی تونستیم بگیم و تو می گفتی : حالا یارو می گه ما چقدر ... : و وقتی گارسون اومد سفارش بگیره من با نشون دادن اسم چیزهایی که میخواستیم مشکل و حل کردیم بعدش سر اوون اسمها چقدر خندیدیم.تو همیشه از من مهربون تر و با گذشت تر و خانوم تر بودی. هرچقدر من شلنگ تخته می انداختم توی خیابون و مدرسه همونقدر تو خانوم بودی. حالا می گن تو رفتی... با تمام چیزهایی که می خواستی و نشد. همه آرزوهات با ازدواجی که کردی بر باد رفت. این اواخر چقدر ناراحتی کشیدی. دیگه خیلی وقت بود خندهای ازت ندیده بودم. چقدر فکرت مشغول تصمیمی بود که شوهرت برات گرفته بود و با این قوانین مسخره کاری ازت بر نمی یومد. چقدر ذهنت مشغول بود... مشغول دانشگاه.. کار ... جدایی از همسرت... واکنش خونوادت ... حرف مردم... وای که چقدر این مردم و حرفشون برات مهم بود....  حالا می گن تو دیگه نیستی.. و سهم بزرگی از زندگی من .خنده های من . خاطرات من سه رو که زیر خاکه و من پریشان و پشیمون که چرا بیشتر از این کنارت نبودم و نموندم.. و حالا به هرچی نگاه میکنم  به هر خیابونی که میرم یادت میافتم. همیشه تو دیر می رسیدی اینبار من..... راحت بخواب و آرام . دیگه از غصه خبری نیس. فقط ما موندیمو این همه خاطره. من موندم و دلتنگ. من موندم تنها. من موندم و حرفهایی که هیچوقت بهت نگفتم. بهت نگفتم که هنوز خیلی دوست دارم فقط به خاطر شوهرت و اینکه بهت سخت نگیره ارتباطم باهات کم شد. دیروز خیلی دلم می خواست بکوبم تو صورتش. سرش داد بکشم . ولی دیدم تو هنوز دوسش داری و واست حرف مردم مهمه . میدونم همه رو حالا از اوون بالا می بینی. دعا میکنم دعا میکنم از خدا می خوام که اونجا که رفتی جات بهتر از این دنیای کثیف باشه. دعا می کنم اونجا برای قلب مهربون و دل نازک جای خوبی باشه....

تنها مدارا میکنیم دنیا عجب جایی شده(داریوش)

این روزها اوضاع  داخلی خونمون عجیب بهم ریخته است. آقای همسر به لطف ایجاد ۲.۵ میلیون شغل توسط دولت کریمه . به کل بیکار شدن. اون توی یه شرکت پیمانکاری کار می کرد که به دلیل پرداخت نشدن صورت وضعیت ها شرکت تعطیل و با کل مهندسین اجرایی تسویه حساب کردن. حالا من موندم کلی گرفتاری و یه همسر جون که از گل بالاتر نمی شه بهش گفت. و نمی دونم چرا تصمیم گرفته در عوض این مشکل انتقام همه رو از من بینوا بگیره. . من هم به توصیه مامان جانم همینطور دندون به جگر له شدم می زارم تا این اوضاع آروم شه. تنها چیزی که قلبم رو آروم میکنه گل پسره. دلم میخواد وقتی بزرگ شد و ازدواج کرد مثل باباش اینقدر کم ظرفیت نباشه. دلم می خواد اینقدر بزرگ شه قبل از ازدواج که از همسرش انتظار نداشته باشه مثل مامان ها باهاش برخورد کنه. اینکه همش همسرش نازشو بکشه و اون هی ناز کنه.و در عوض تمام زحمت هایی که همسرش می کشه اگه تشکر نمی کنه حداقل زبون تلخ هم نداشته باشه.

همدردی

صبح با ناز و نوازش گل پسر رو از خواب بیدار کردم و پسری  از اینکه اول صبحی به گردش دعوت شده کلی خوشحالی کرد. ولی وقتی رسیدیم دم مهد بنای گریه رو گذاشت و آنچنان بی تابی کرد که دل مامانی براش ریش شد. وقتی گل پسر همیجوری گریه می کرد  یه دختر بچه ناز هم با مامانش رسید دم مهد. وقتی پوریا رو دید که داره گریه می کنه بهش گفت : نی نی گریه نکن . مامان تو هم زود می آد دنبالت. و من از زمانی که رسیدم اداره نگران دیر رسیدنمم