روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

رو سیاه

واسه آقای همسر کاری پیدا شده که اگه جور بشه حقوق و مزایای خوبی داره. که البته یه ایراد بزرگ هم داره که مثل اکثر مهندسین جان برکف توی این آشفته بازار مملکت باید تشریف ببرن جنوب شرقی کشور تا به برای مردم غیور بلوچ بیمارستانی بسازن.خلاصه به لطف سیاست های موثر اقتصادی  این شرایط  هم با کلی پارتی بازی و  دعا های شبانه مهیا شد. 

روزی که آقای همسر اومده بودن واسه امر مقدس خواستگاری یادمه اولین  و تنها چیزی که ازش خواسته بودم این بود که باید شرایط کارش رو جوری مهیا کنه که  توی شهر محل زندگی یا اطراف اوون باشه. که آقای همسر هم از اینکه من حاضرم از درآمد بیشتر برای در کنار هم بودن بگذرم کلی ذوق کرد و نتیجه این شد که ۲ ماه بعدش ما نامزد شدیم. حالا ۴ سال از اوون زمان می گذره و کلی جریانات و اتفاقات توی زندگی اتفاق افتاد ولی ما باز رو اصول اولیه که توافق کرده بودیم همچنان اصرار داشتیم البته تا همین۳ روز پیش که خان داداش ایشون خبر دادن که کاری با شرایط اکازیون(البته واسه بازار الان) مهیا شده. از خدا پنهون نیست که زمانی گفت کارش ۲۳ روز ۷ روزه(یعنی ۲۳ روز سر کارن  و ۷ روز مرخصی) تو میون اشک و آه همینطور تو دلم قند آب می شد. از طرفی وجدانم هم شدیدا قلقلکم می داد که یعنی چی !!! همسر جان می خوان ازت دور شه و تو  اصلا تو دلت ناراحت نیستی!!!! ؟؟ ولی در کمال رو سیاهی  حال و هوای درونیم کاملا افتابی و حال و هوای ظاهری ابری و رعد برقیه. حتما با این اعترافات من رو جزء اوون دسته از منافقینی می دونین که خدا بهشون وعده آتش جهنمو داده!! ولی باور کنین دلم واقعا واسه یه چیزهایی لک زده که با حضور همسر جان نمی شه انجام داد. ساده ترینش خوندن کتاب قبل از خوابه. که من قبل از ازدواج سعی می کردم حداقل ۲ صفحه ای کتاب یا مجله ای بخونم. که با حضور مشعشع آقای همسر در زندگی من دیگه توی این ۴ سال حتی یه ورق کتاب جزء آشپزی و تعلیم تربیت کودک  نخوندم.کار دیگه ای که دلم می خواد بکنم اینه که خودم رو از شر هله هوله خوری که از زمان آشنایی با همسر به شکل ناجوری در من رشد کرده < نجات بدم و اگه خدا بخواد کمی از دنبه ها و چربی ها که این روزها کم کم جلوی نفس کشیدن رو هم دارن می گیرن نجات پیدا کنم و خلاصه خیلی چیز های دیگه.... البته می دونم سختی هایی هم داره مثلا مجبورم یه جوری به گل پسر حالی کنم که بابایی سر کاری رفته که شبا خونه نمی یاد که البته سر این قضیه به حافظه کوتاه مدت و تکامل پیدا نکردش خیلی امید دارم. خلاصه.. من رو سیاه همچین بدم نمی یاد که  این نزدیکی زیاد و همیشه با هم بودن آقای همسر و من که از روز نامزدی تا حالا ادامه پیدا کرده کمی کم بشه شاید هر دومون بتونیم بهتر فکر کنیم و نفس بکشیم.... شاید کمی قدر همو بیشتر بدونیم و زندگیمون از این روز مرگی و کسالت خارج شه. البته نگران رفت و آمدش و خطرات کار هم هستم. دلم نمی خواد واسش مشکلی پیش بیاد و دلم می خواد اوون هم کمی راحت باشه و نفس بکشه از دست من. .. شاید روزی که این پروژه تمام شد و برگشت مشتاق تر در خوونه رو باز کنه و وقتی منو دید انقدر دلش برام تنگ شده باشه که مهربون  بهم بگه که دلتنگمه...

تابستون

خلاصه آخر تابستون شد و خلاصه نیمی از جمعیت جامعه چه دانشگاهی و دانش اموز و دبیران محترم می خوان زحمت بکشن و به کار و زندگیشون برسن. توی این جمع لطیف خاله خانم و نانا هم حضور دارن. که توی سه ماه تابستون با حضورشون تو محفل بی فروغ من و عزیز جون کلی حال بهمون دادن.جوری که  اصلا نفهمیدم چطور این تابستون گذشت!!خاله خانم برعکس من موجودی فعال . و پرجنب و جوش هست که هر لحظه توی مغزش چیزی در حال گذره. جوری که گاهی من و عزیز جوون انگشت به دهن حیروون این همه فکر های عجیب و غریبی بودیم که از ذهنش می گذشت. و اصرار بر انجام این افکار و پافشاری و هدایت عموم افراد خونه در جهت تحقق بخشیدن به این افکار خودش ماجرایی داشت که بیشتر اوقات بنده خدا .خودش هم تهیه می کرد هم کارگردانی می کرد هم بازیگری.... و در نهایت مسئول پخشش هم می شد.... از پختن کلی بادمجون ساعت ۴ صبح به بعد تا سنگ اندازی به شیشه اتاق خواب مامان چون در واحد بسته شده بود و توی حیات گیر افتاده بود. یادمه شب اولی که تصمیم گرفته بود با بادمجونها یه شب نشینی راه بندازه من تو خواب وبیداری فکر می کردم جایی آتیش گرفته.. جوری که آقای همسر می گفت معلوم نیست کی این وقت شب داره آتیش بازی می کنه .غافل از اینکه طرف خودیههه. از طرفی من مرتب باید جنگ سردی که بین نانا و آقای همسر(یه خورده خجالت هم خوب کوفتیه) رو مدیریت می کردم . از خوش اقبالیم این دو تا سر من تمام این سه ماه در حال اذیت و آزار هم بودن و هر کدوم مدعی بود که طرف مقابل تمام ذهن و وقت منو تصاحب کرده و این باید حقشو بگیره. نتیجه این شد که تمام این سه ماه بنده اینقدر روی لبه تیغ راه رفتم که نه تنها پاهام شره شره شد بلکه جیگر و معده و.... هم له شد. خلاصه ماجرایی بود. ولی سودش این بود که فهمیدم که: 

۱- من خوشبختم چون یه خانواده منسجم و مهربون دارم که زمان گرفتاری تنهات نمی زارن 

۲-من خوشبختم چون اگه خاله خانم امسال نمیومد بدون بابا به من و عزیز خیلی سخت می گذشت. 

۳-من خوشبختم که خلاصه کسایی هستن سر من باهم و باهم با من دعوا کنن   

۴-من خوشبختم که خیلی زود یعنی بعد ۴ سال فهمیدم همسرم شدیدا حسوده جوری که به راحتی و بدون خجالت از سن و وزن و هیکلش حاضره سر من با یه دختر بچه ۱۴ ساله کل کل کنه 

۵- تازه فهمیدم که یه خواهر زاده دارم که می تونم امیدوار باشم که یه ۱۰ سال دیگه بتونه از حق و حقوق کل فامیل دفاع . و نقش مادر شوهر و مادر زن رو به بهترین شکل ایفاء کنه 

۶-من خوشبختم چون خدا یه گل پسر ناز بهم داده که زمانی خیلی دلتنگ میشم میادو بقول خودش بازی بوس بوس می کنیم و من کلی قربون صدقش میرم 

۷- من خوشبختم چون همسری دارم که برخلاف اکثر آدمها هر چقدر دور من خلوت تر باشه و تنها تر باشم بیشتر نازمو می کشه. و بقول معروف رفیق روزهای سخته. و اگه ببینه خدای نکرده سرت به افراد دیگه ای گرمه از فامیل و دوست گرفته تا .... زود دچار کمبود محبت می شه. و در صدد انتقام برمی یاد. 

 

 خداحافظ نگو  وقتی‌  هنوز درگیر چشماتم 

خدا حافظ نگو وقتی . تا هرجا باشی همراتم 

تو اون گرمای خورشیدی که می ری رو به خاموشی نمی دونی چقدر سخته شب تلخ فراموشی 

شبی که کوله بارت رو میون گریه می بستی یه احساسی به من می گفت هنوزم عاشقم هستی . 

خداحافظ نگو وقتی هنوز در گیر چشماتم . خداحافظ نگو وقتی تا هر جا باشی همراتم  

چرا حالت پریشونه .چرا مایوس و دلسردی  

خداحافظ نگو وقتی هنوزم می شه برگردی 

تو یادت رفته اوون روزها یکی تنها کست می شد . خداحافظ که می گفتی خدا دلواپست             می شد       

خداحافظ نگو وقتی...... 

-------------------------------------------------------------------------------------------

 پی نوشت: قابل توجه خاله خانم . نشه این شعرو بخونی ربطش بدی به آقای همسر و از پشت تلفن هی بیوفتی تو حول و ولا... کلا چون این شعرو دوست داشتم نوشتم.و از اوونجایی که وبلاگم کلی خواننده داره !!!!!!!!! خواستم توضیحی داده باشم 

راستی جهت حفظ امانت داری این شعر از آقای فریدون که اشتباه نکنم فامیلیش آسرایی. ما که گردنمون از مو باریکتره نشه بخاطر این دزدی شعری از پل صراط بیو فتیم پایین . این دنیا که گذشت . در فکر تدارکات واسه اوون دنیام هم که شد خوبه که اسم ایشون رو ذکر کنم.

فصلی سرد

منم زنی درآستانه ی فصلی سرد. نمی دونم چرا از دیشب همینطور این قطعه شعر فروغ که کامل هم بلد نیستم توی ذهنم تکرار می شه. دیشب شاهد زایش گرگی از بطن میش بودم......

پشیمانی

گاهی آنقدر دیر پشیمون می شی که فرصت انجام هر کاری رو از دست دادی. مثل آدمی که خواب بوده وقتی که بیدار می شه می بینه وقت اداری تموم شده. پس می شینه و با حیرت نگاهی به ساعت می اندازه و اینکه چطور این اتفاق افتاده. سردر گم و منگ هر چی دست و پا می زنه  و فکر می کنه کاری برای روز از دست رفته اش نمی تونه بکنه . این حس این روز های منه..... منگی و سر درگمی..... واسه انجام هر کاری دیره و من تنها به عمری که داره با انده طی می شه فکر می کنم.....