روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

پیام مردمی

بعد از حضور حماسه ساز مردم شریف. دلیر در پای صندوق های رای که مثل سالهای قبل مشت محکم به دهان یاوه گویان بود. عاجزانه خواههشمند است از ناله کردن. غر غر کردن خدای نکرده فحش دادن در ادارات. اماکن عمومی بپرهیزید. خلاصه از قدیم گفتن هرکی خربزه می خوره پای لرزشم باید بشینه دیگگگگگگگگگگگگگگگگه

انتخاب

گل پسر لباسی رو که آماده کردم تا بپوشه رو دوست نداره.... براش از خوبی ها و نرم بودن پارچه اش و رنگ قرمز قشنگی که می گم. از قیمتی که براش پرداخت کردم  ولی هیچ رقم حاظر به پذیرشش نیست...شاید برای مادرهایی مثل من که تو جنگ به دنیا امدن و تو تحریم بزرگ شدن و توی ازدحام وارد دانشگاه شدن و با هزار جور خفت کاری رو دست و پا کردن لازم باشه یاد بگیریم  که خیلی چیزها تغییر کرده .. بچه های ما شاید مثل ما هر چی که بخوردشون دادن رو قبول نکن . شاید اگه  توی خونه همچین حقی برای ما هم قائل میشدن و همش نمی گفتن شرایط خاص وهست و شرایط زندگی بده ما هم حاظر نمی شدیم هر چیزی رو بپذیریم امیدوارم بچه های ما اینجور نباشن...  

لباس رو تا می کنم و می ذارم زیر لباس های دیگه گل پسر... واسش نگه میدارم که وقتی بزرگ شد اولین چیزی که حاضر به انتخابش نشد حتی به خاطر مادرش رو بهش یادآوری کنم...

من و تو

این روزها همه چیز منی همه چیزی که میتونم و میخوام داشته باشم .خنده ات دویوونم میکنه ..بزرگ شدی من و اوردی تو دنیایی از نگرانی برای خودت .اگر بهت اخم کنم اگر سرت داد بزنم .میای جلو صورتت رو میچسبونی به صورتم لبتو میچسبونی به لبم ..بوسم میکنی ..یا ..وسط گریه میگی چی شده مامانی ؟؟ بعد بوسم میکنی بعد منتظر میشی تا من باز بخندم به روت تا دوباره اشکهای ولوی روی صورتت را پاک کنی و بخندی به همین راحتی.حالا خیلی راحت نشون میدی تو هم منو دوست داری و به من وابسته شدی خیلی زیاد...انقدر نگرانتم این روزها ...میسپرمت به خدا

 

دوستت دارم نوشت

توی این مدت که نبودم اتفاق کم نیوفتاد... 

اول از همه اینکه تعاملم با آقای همسر توی این سری مرخصی بسیار خوب پیش رفت. ارتباطی که توی روز اول اومدنش خیلی نا امید کننده بود توی روز آخر به یه مرخصی پر از مهر هم برای من و هم برای آقای همسر تبدیل شد . گاهی گفتن دوست دارم شاید بتونه خیلی از مسائل رو حل کنه... چیزی که فهمیدم اینه که اوون بخاطر شرایط کاری و دوری از من و گل پسر شدیدا تحت فشار و ناراحته... و بیشتر اوقات لجبازیهاش بخاطر همین حس کودکانه اش هست. این بار تلاش کردم بیشتر بهش رسیدگی کنم و ۲ روز مرخصی بگیرم که خیلی کارساز بود.... 

روز سه شنبه مصادف با ۲ اسفند ۱۳۹۰ گل پس برای اولی بار اومد پیشم و دستاش رو روی صورتم گذاشت و گفت ماماجی(مامان جون) دوست دارم.... و من لبریز از شادی شدمو یا به عبارتی یه دو سه روزی خر ذوق بودم... 

آخر هفته به همراه گل پسر و عزیزی مهمان خاله خانم بودیم.. شاید کمی سوزش روز های گذشته رو توی دلم احساس می کردم ولی به عنوان خاطرات زیبا لبخندی رو به لبام می آورد... یه دوست دارم کپل برای خاله خانم که هر کاری می کنه از ته دلشه و دلش پاک و زلاله...

حس غایب

اولین بار که آقای همسر از محل کار برمی گشتن از دو روز قبلش برنامه ریزی می کردم. تمیزی خونه و وضع ظاهر خودم همیشه تو اولویت بود. تا برسه خونه هزار بار بهش زنگ می زدم. و گزارش لحظه به لحظه بهم می داد. وقتی می گفت نزدیکه خونه است انگار مثل قدیما می خوام برم دیدن عزیزی دلم تاپ تاپ می کرد. زنگ رو که می زد میومدم دم راه پله و قبل از رسیدنش به خونه بغلش می کردم و سفت می بوسیدمش. و اوون که می رسید  بوی غذا و حس شادی توی خونه لبریز می شد. گل پسر شادی می کرد و من از حس عاشقی لبریز می شدم. 

.  

بعد از مدتها قراره از سر کار بیاد خونه. دیگه تو دلم رخت نمی شورن. حس تاپ تاپ تو قلبم هست اما  نه از شادی .  حس رفتن به آرایشگاه ندارم. حس یه دوش ساده هم ندارم. حس تمیز کاری خونه هم ندارم. غذا می پزم اما عشق توش نیست. انگار غذاها هم حال آشپزشون رو درک می کنن . آرام و بی صدا قل میزنن انگار از آشپزشون قطع امید کردن. گل پسر همچنان خوابه . دوست ندارم منو با حال ناراحت ببینه و بپرسه( مامان چی شده).... 

آقای همسر می رسه .... توی قیافه اوون هم شادی نیست. اونم مثل من خسته است. گل پسر بیدار شده اما انگار اوون هم فهمیده چیزی سر جاش نیست. جای یه چیزی خالیه.....و من آروم فقط می گم خوش اوومدی