روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

گل پسر نوشت

هنوز تو خواب و بیداریم که صدای گل پسرو می شنوم که با خوشحالی از اینکه بیدار شده بهم سلام می گه می آد بغلم می کنه و سه چهار تا ماچ خوشکل بهم می ده و بعد آروم خودشو زیر پتوی من جا می کنه و میگه مامانی سسسلام. و من غرق لذت سفت بغلش می کنم.تازگی ها  کتاب شعر هایی رو که براش می خونم با هام تکرار می کنه ولی کماکان اصرار داره از لگن استفاده نکنه.... یعنی رک و رو راست تو چشمم نگاه میکنه و می گه مامانی پوشک. و من هم سعی می کنم بهش فشار نیارم. 

واقعا کتابی که جدیدا در مورد تربیت کودک نو پا گرفتم به دردم خورد کتاب خیلی خوبیه و خیلی از راه حلهاش در مورد گل پسر جواب می ده. و ارتباطمون باهم خیلی بهتر شده. 

آقای همسر هم دوشنبه می یان خونه ولی الحمدالله جزء تسویه شوندگان کارگاه فعلا نیستن.  

هر چی به اومدنش نزدیک تر می شه فکر های عجیب غریب بهم بیشتر فشار می یاره... فکرهای هر شب قبل از خوابم که خواب رو از چشمام می گیره بعد از صحنه های آخر حضور پدر و صدای دوست نازنین ازدست رفته ام یاد اوری کار های آقای همسره.... فکر کنم من هم به جمع ۱۵ درصد ایرانی دیوونه اضافه شدم.

روز برفی

از بچه گی از برف خوشم میاد. نمی دونم عین یه زنگه تفریحه برام. دیدن دونه های برف که انگار توی یه جشن بزرگ رقص کنان به زمین می رسن بهم حس دلپذیری می ده. گل پسرم هم این اخلاقش به من رفته ووقتی  یواش صداش کردم مامانی برف می یاد. به سرعت از خواب بیدار شد و اومد پیشم. و کلی با هم با دیدن دونه های برف و سفیدی یه دستی که ایجاد کرده بود لذت بردیم. دیروز به افتخار خودم و گل پسر اداره رو هم تعطیل کردم و تو خونه موندم و از این روز برفی لذت بردیم. 

دارم سعی می کنم از نظر ذهنی خودم رو برای برگشت آقای همسر آماده کنم. ضمن تشکر از دولت کریمه و به میمنت ایجاد ۵/۲ میلیون شغل در کشور سایتی که همسری در اون مشغول بود هم تا آخر ماه تعطیل می شه...و احتمالا بدون تسویه به منزل برمی گردن. توی این ۵ ماهی که توی جنوب کشور مشغول کار بود تنها خوشحایم این بود که خودش راضیه و سرش گرمه . ولی الان می دونم اوون هم مثل من از این شرایط خسته اس. و می دونم باید آماده باشم که خیلی از کج خلقی هاشو تحمل کنم.  

این روزها مرتب گذشته رو مرور می کنم. خیلی در حال تلاشم که بگم مهمترین انتخاب زندگیم اشتباه نبوده ولی توی عمق وجودم حس بدی دارم.  

مثل همیشه دلخوشیم گل پسره... روز بروز بزرگتر می شه و شیرین تر .. یاد گرفته که لگو هاشو بزاره رو کاغذ و با خودکار دورشون خط بکشه و اونها رو بهم بچسبونه...  

خدایا بهم آرامشی بده تا توی روزهای سخت . یاد آرزو های برباد رفته ام اینقدر افسردم نکنه. 

خدایا بهم قدرتی بده که توی روزهای پیش رو که می دونم هم من و هم آقای همسر آسیب پذیر هستیم .صبر و تحملم بیشتر باشه. 

خدایا کمک کن نقاط مثبت شخصیتشو بیشتر ببینم و به کاستی هاش کمتر فکر کنم.

روزنوشت

چند وقتی نبودم... امروز اومدم به خونه دنج و زیبای خودم.. جایی پر از رد خاطرها... خنده ها و گریه ها... واقعا دلم برای نوشتن تو این خونه تنگ شده بود...درگیرم زیاد. هرچند این روزها درگیر بودن افراد با مسائل مختلف حرف تازه ای نیست.نگرانم ... اوون هم زیاد از شرایطی که داره روز به روز بدتر می شه.. از نصف شدن ارزش حقوقی که هنوز به حسابمون واریز نشده.. از سهم خواهی بیشتر سازمان هدفمندی از بودجه سال آینده شرکت ... از اینکه با حقوق بیش از نصف کارمندهای شریف حتی نمی شه یه سکه خرید... و هراس از شروع جنگی که تمام کودکی هام توی آزیر قرمزش و صدای قران دم حجله ها ش گم شد... متعجبم از سکوت . از سکوت دور وریام. از اینکه همه ما عادت کردیم ۴۵ روزه حقوق بگیریم. از اینکه هیچ کس در هیچ زمینه ای پاسخ گو نیست... و بعد همه یه دفعه ای در مورد گلشیفته که این کشور رو ترک کرد نظر میدن.. که خوب کرد یا بد... واقعا مهمه؟؟!!! مهمتر از بلاهای دیگه ای که داره سرمون می اد؟؟؟  

آقای همسر هم اومدن و رفتن ... یک هفته ی بودن.. دارم یاد می گیرم که نه از اومدنش شاد باشم و نه از رفتنش غمگین.. دارم یاد می گیرم که زندگی یه سفر دو نفره نیست و هر کس تنها توی یه مسیر مشترک گام بر می داره و لزومی هم نداره که این دو همدیگر و درک کنن و یا حتی همدیگرو دوست داشته باشن. 

گل پسر این روزها دوباره شاده . تمام سعی ام اینه که اوون زندگیش بهتر از من و پدرش باشه.. شادتر زندگی کنه.. بیشتر دل به دلش می دمو سعی میکنم وقت بیشتری رو باهاش بگذرونم ... چند تا کتاب تربیت کودک گرفتم که هر وقت زمانی داشته باشم دست می گیرم و می خونمش چون می دونم توی این مسیر من و گل پسر تنهاییم... می خوام وقتی بزرگ شد روحش هم مثل جسمش بزرگ شده باشه. 

توی محل کارم کلی ماجرا دارم... از صبح پیگیر یه کار پر استرسم که باید یک سال تمام جوابگوی تک تک اعدادش باشم. و مهمتر از همه پیگیر هدفم برای تغییر ظاهر خودم و زندگیم هستم.. شاید یه خونه در حال ویرانی گاهی با نقاشی و تمیز کاری بشه چند سالی بیشتر رو پا نگه ش داشت. من هم مشغول همین کارم. از روند کاهش وزنم تقریبا راضی هستم. و امیدوارم تا عید برسم به وزن قبل از بارداریم.  

گل پسر مضطرب

چند روزیه که گل پسر ناراحته... دوست داره چنگ بگیره و مو بکشه.. شبها تو خواب گریه می کنه و به کوچکترین صدایی از خواب می پره و می ترسه... شب بیدارم می کنه  و می گه مامانی صیدا می یآد... و بعد می اد تو بغلم. صبحها کلی بازی در می یاره تا بره مهد ... امروز انقدر گریه کرد که خلاصه من تسلیم شدم و دیرتر بردمش مهد. تو گریه و خواهش هی دستامو ماچ می کرد که نریم بیرون و خونه بمونیم... خیلی ناراحتم واسش... نمی دونم چه چیزی پسر شاد منو تبدیل به پسری مضطرب کرده...خیلی نگرانم...  

در کنار ناراحتی هام سعی می کنم بیشتر بهش محبت کنم و مسائل رو براش توضیح بدم... وقتی می ترسه بهم می گه مامان بوسسس. به خودم می گم کاش همیشه ترسهات جوری باشه که با بوسه مادر یا هر کسی که انقدر دوست داره برطرف بشه مامانیی

سالگشت

چقدر استرس بود و بدو بدو.....از صبح که بیدار می شدم یه سرم تو اداره بود یه سر دیگه تو خرید لوازم خونه... از شیر آلات تا سینک و روشویی.... از یه طرف برادر بود از یه طرف همسر.... از یه طرف مادر بود و از یه طرف ...نه پدر نبود تو اوون روزها ... همش بهممی گفت دختر آدم تو خووونه سازی باید صبر داشته باشه... جاش دارین کاری می کنین که یه عمر راحت باشین... به مادر تشر می زد که تو کار بچه ها نظر نده بزار هر کاری دوست دارن انجام بدن... پارسال این موقع تو چه هول و ولایی بودیم... همه ما با هم... .لی چشمای پدر عجب برقی داشت  وقتی در خونه رو باز می کرد... خوشحال بود ک دارم باهاشون همخونه می شم.... چقدر برادر عجله داشت که کارها تموم شه و پدر پا در خونه جدید بزاره.... چقدر من دلتنگ بودم از چیزی که نمی دونستم چیه... و چقدر همه چیز زود تموم شد.. چقدر زود خونه جدید بی پدر شد. چقدر زود مادر سیاه پوش شد . به اندازه تموم روزهایی که اومد و به ساختون سرکشی کرد نشد که توی خونه جدید آرامش رو تجربه کنه...و من  تلخی این روزها رو در سکوت مزه مزه می کنم.