روزانه های یک مادر

روزهای مادری

روزانه های یک مادر

روزهای مادری

زمین جای قشنگی نیست برای تو که زیبایی

بیشتر از 10 روزه که آقای همسر برگشتن به محل کارشون و منو گل پسر روزها وشب هامون رو باصدای بارون و بوی پاییز می گذرونیم. این یه هفته ای که اقای همسر بود خیلی زود گذشت ولی خوشحالم که از کارش راضیه و آرامش خاطرشو به دست آورد و بعد از مدتها لبخندشو دیدم و مهربون بودنش رو. احساس می کنم نسبت به قبل از رفتنش صبور تر و مهربونتر شده ، مخصوصا با گل پسر. یکی از غصه هام سابق این بود که اصلا واسه گل پسر وقت نمی ذاشت ولی این یه هفته ای که بود همش در حال بازی با هم بودن. خلاصه همه چیز الان آرومه... شاید گاهی دور شدن دلها رو نزدیک تر از زمانی کنه که آدم کنار هم داره زندگی می کنه. خلاصه این هم روشیه برای از بین بردن یکنواختی زندگی که بیشتر ما بهش گرفتاریم. ولی گل پسر نور قلبم شادی زندگیمه... بودنش ، نفسهاش به قدمهام قوت می ده ، قدمهایی که گاهی برای ادامه توانی ندارن. برای بدو بدو برای پیش بردن زندگی ...این روزها حس های مختلفی رو دارم تجربه می کنم ... حس تجرد در زمان تاهل، مسئولیت پدری داشتن ، حس رها بودن  از قید و بند زندگی روزانه، و سکوت که تنها دوست دارم با صدای خنده ای گل پسر شکسته شه... گاهی حس خستگی خیلی بهم غلبه می کنه... خستگی از روزمرگی، خستگی از غم هایی که بعد از رفتن بابا تو دلم انبار شده، خسته از ، از دست دادن تنها دوستم و خسته از گریه های مادر، خستگی از دادن فاتحه تو خوردن هر وعده غذا برای یاد اوری کسی که هیچ وقت از یاد نمی ره، خسته از رفتن سر خاکی که می دونم اونی که اوون جا خوابیده فقط جسم پدره و خودش یه جایی تو آسمون هاس. خسته از دیدن سوگواری نزدیکان در محل دفن....دلم می خواد رها بشم از همه چیز و همه کس. هر شب موقع خواب انواع مراسم های تشییع تو ذهنم وول می خوره. و من اینجوری خودمو شکنجه می دم.شرایط پیچیده ایه... ولی شاید به قول خاله خانم فلوکسیتین حالم رو خوب کنه. شاید باز ببینم کسایی رو که شادن. شاید ذهنم بتونه کمی از قبرستون دور بشه و رها شه. گاهی فکر میکنم تنها پیوند من به زندگی نرمال یه آدم فقط گل پسره،  که بوسم می کنه، بغلم می کنه، وقتی براش چیزی می خرم میگه{میرسی} ومن کلی فداش می شم.

دموکراسی تو روز روشن

روزی که داشتم پست غزلک رو می نوشتم هر فکر و برداشتی رو برای خواننده اش متصور بودم جز اینکه کسی بخواد این برداشت بکنه که من به گل پسر خودم حسودی می کنم !!!! و برای جلو گیری از این حسادت در من که دلخوشیم محبتی که دیگران به من و گل پسر دارن اینه که رابطه شون رو با من کم یا به قولی سر سنگین تا کنن و تصمیم بگیرن که با محبت نکردن و یا صحبت نکردن با گل پسر مانع ناراحتی من بشن!!!!! در هر صورت اینجا یه محیط مجازی که هیچوقت دوست ندارم با زندگی واقعیم قاطی بشه... هر چند که چیزی که اینجا می نویسم واقعی تر از زندگی عادیم باشه... من نه از کسی دلخورم و نه اینقدر حسود. من همه رو دوست دارم و قصدم تو نوشتن روزمرگی هام اینجا انتقاد از کسی یا توضیح خواستن نیست. می نویسم تا این روزها یادم نره و اگه کسی پیامی می زاره از نظراتش استفاده کنم . اینجا دموکراسی موج می زنه پس هر چی دل تنگتون می خواد برداشت کنین . فقط خیر سر من فکر های عجیب و غریب نکنین که باعث دراومدن دو تا شاخ خوشکل رو سرم نشه...... 

--------------------------------------------------------- 

پی نوشت:  

دو تا ماچ آبدار برای خاله خانم که دل مهربونش از برگ گل نازکتره

بازگشت عشقولانه

خلاصه آقای همسر چند شب پیش رسیدن خونه. با ساک و زنبیل و اسباب بازیهایی برای گل پسر. و البته با اظهار شرمندگی که نتونست برای من چیزی که مناسب باشه پیدا کنه .وقتی آقای همسر زنگ زدن و به گل پسر گفتم بابایی اومد یه لحظه بهم نگاهی کرد و با تعجب اومد زیر اف اف. وقتی بابای یشو دید یه جیغ خوشحالی کشید و ماشینی که در حال بازی باهاش بود و پرتاب کرد . در و که باز کردم آقای همسر بیاد بالا از بالای راه پله داد می زد{ بابا جیییییی} با دیدن باباجی رو پله های آخر بنا کرد به دوییدن تو اتاق.... خلاصه فیلم هندی بود برای خودش. آقای همسر هم که انگار از سفر ۱۰ ساله برگشته و یا انگار از بدو تولد گل پسرو ندیده باشه شروع کرد به ماچ کردن و اظهار تعجب که توی این مدت چقدر قیافه اش عوض شده.... و بعد نشستن و با هم ماشین بازی کردن... از آقای همسر بعید بود که بخواد با معده خالی همچین جانفشانی بکنه.. ولی اینقدر گل پسر خوشحال بود که مجال کار دیگه ای رو به اقای همسر نمی داد... از روزی هم که اینا دو تا بهم رسیدن .گل پسر نه منو دیده و نه شناختههمش به باباش چسبیده. و با اوون می خوابه و با اوون پا می شه.. خلاصه این پدر و پسر فیلمی شدن برای خودشون.ما هم اوون گوشه موشه ها از دیدن این همه لاو ترکوندن این دو کلی لذت می بریم. از همه خانومایی که مدتیه احساس می کنن همسراشون سوهان روح و روانشون شده درخواست می کنم که یه مدت یا خودشون برن جایی یا همسراشون رو بفرستن واقعا نتیجه خوبی می ده... انگار دوباره نامزد کرده باشیم... مهربون .. لبخند و مرتبا جویای حالن آقای همسر...و اگر هم چیزی پیش بیاد که بخواد ناراحتم کنه (خدا رو شکر پیش نیومده تا الان) فکر این که مثلا ۲ روز دیگه می خواد بره کل مسائل رو حل می کنه....خلاصه همه چیز آرومه و من کلی خوشبختم. 

دلم می خواست بابا بود . وقتی می بینم گل پسر از دیدین باباش چقدر خوشحال فکر می کنم که از چه لذتی ناغافل محروم شدیم.... دلم می خواست حالا که همه چیز خوبه اوونم بود و لذت می برد. دلم میخواست وقتی مامان دعوتمون کرد خونه اش.بابا هم کنار سفره نشسته بود و با هام حرف می زد و با گل پسر بازی می کرد. نبودن بابا توی تمام لحظاتمون جاریه. انگار ما آدمها نبودن رو بهتر از بودن می بینیم و حس می کنیم 

----------------------------------------------------------------------- 

پی نوشت:  

خاله خانم دوباره نشینی گریه کنی ها . نمیخوام اینجا دچار خود سانسوری شم.

انتظار

همسر جان به سلامتی تو راه خونن. از اونجایی که کار می کنه تا خونه  باید از همه نوع وسایط نقلیه استفاده کنه از قاطر تا هواپیما... انتظار شیرینیه .. دیشب با عزیز جون رفتم کلی خرید کردم .. چیز هایی که آقای همسر دوست دارن... دوست دارم وقتی رسید خونه همه چیز بی عیب و نقص باشه.. نه اینکه آدم ایراد گیری باشه  و بخواد گیر بده..ولی دوست دارم وقتی بعد یک ماه می آد خونه بدونه که وقتی نبود همه چیز منظم و مرتب بوده و نبودش تغییری توی نظم خونه ایجاد نکرده و مهمتر از همه وقتی بخواد برگرده سر کار از جانب من و گل پسر و خوونه خیالش راحت باشه... دیشب آخرین صفحه های کتابم رو زیر نور شمعی که در حال تموم شدن بود خوندم... و حالا که اداره هستم فکرم مشغول کلی کار که باید انجام بدم... از گل پسر بگم که انتظارش از هر چیزی زیبا تره... تا می بینه دارم یه کاریی انجام می دم می آد و می گه :{بابا جی ‌.به به. هام} یا تا کسی زنگ می زنه بدم بدو می ره زیر اف اف وای می سته میگه :مامانی . باباجی اووومد} از صمیم قلب دعا می کنم خدا بابا همه بچه ها رو نگه داره واسشون . و همه بابا که هر روز می رن سر کار سلامت برگردن خونه .

برای غزلک

خاله جان و نانا یه سفر دو روزه داشتن به خانه پدری که هم دل ما رو شاد کردن و هم خودشون به فیضی رسیدن. من هم به خاطر عدم حضور همسر جان در منزل به صورت کلی از هفت دولت آزادم ، عین این دو روز در خدمت دوستاران بودم. البته اینقدر در من هوش و ذکاوت وجود داره که بفهمم اکثر افراد دور و ورم بیشتر دلتنگ گل پسر هستن تا من.!!!! مثلا خاله جان تا می رسه زنگ می زنه می گه {زود با گل پسر بیا پایین}. یا عزیز جون می گه {وای یه روز من این بچه رو نبینم دلتنگ می شم. } یا دایی جوونها تا به من می رسن میگن{ گل پسر بپر بیا بغل من} . این از خوونواده خودم که باشه دیگه از قوم شوهر و شوهر جان که به کلی هیچ انتظاری نیست. یه وقت فکر نکنین که دارم به گل پسر حسودی می کنم !! اصلا . اتفاقا خوشحالم که پسری دارم که حداقل تا الان محبوب قلبها ست. بخاطر رفتارش... قیافه اش و .... چیزی که من شاید توش تقریبا شانسی نداشتم.  نمی دونم شاید این هم بخاطر عدم اعتماد به نفسی که به قول خاله جان من بهش دچارم.... ولی هیچکی از خودش نمی پرسه که یه بچه کوچولو بین این همه آدم بزرگتر از خودش که همه کارها رو می تونستن بهتر از اون انجام بدن چطور باید اعتماد به نفس پیدا می کرد..... مخصوصا که این بچه کوچیک گوش های تیزی هم داشت. مثلا می شنید که با هم به هیکلش می خندن... یا به موهایی که نبودن اونجوری که باید باشن.... یا به شباهتی که بین این بچه کوچک و پدری بود که مادر نسبت به اوون قیافه بهتری داشت... و وقتی می گفتن تو شبیه فلانی  هستی این بچه کوچیک می فهمید که منظور چیه....حالا دست بر قضا یکی از خان داییها صاحب دختری شده که به قول خاله جان مثل سیبی با عمه کوچیکیه خودشه.... و باز همون حرفا... که چطور می خوای شوهرش بدی!!!!!! و غافل از اینکه این بچه کوچک که حالا بزرگ شده و دست بر قضا ازدواج کرده و توی زندگی شغلیش و اجتماعیش موفقه ، هنوز گوشهای تیزی داره... ولی این بار به جای ناراحت شدن و غصه خوردن به این فکر می کنه که من خیلی بهتر از چیزیم که نزدیکانم می بینن. و این حسی که غریبها بهم می دن. این که بهم می گم baby face  هستی و قیافه ات خوبه و ....خودم کودکیم و نوجوانیم و تا حدی جوونیام بابت این تفکر که موجودی زشتم از بین رفت تا وقتی که معاشرتم با دیگران زیاد کردم و فهمیدم که این تصور نزدیکان بوده و نه من واقعی. حالا هم شدیدا به این موضوع حساسم که بچه ای رو وسط بزارن و واسه خفت کردن پدرش و یا مادرش به اوون بچه بخندن و یا بقولی نگران آیندش باشن.چون من کوچیک ترین حرفهایی از این نوع به یادم مونده . و مطمئنم که هر بچه دیگه ای هم به یادش می مونه. 

------------------------------------------------------

پی نوشت... 

در مورد پست قبیلی باید بگم همه چی ختم به خیر شد و مشکلی پیش نیومد.و به قولی همه چیز آروممممممممه