-
جمعه
شنبه 17 دیماه سال 1390 07:46
از علاقهمندی های این روزهای گل پسربالا پایین پریدن از رو شکم منه. احتمالا اونم فهمیده که من رژیم دارم..... دیروز با کلی گرفتاری رفتم خونه مادر آقای همسر. بنده خدا با تن مریض کلی زحمت کشیده بود... ولی صادقانه بگم .نگین که ادم بد جنسیم... ولی به خاطر بحثهایی که این بار با آقای همسر داشتم اوونجا هم اصلا واسم مثل سابق...
-
دست گل ۱۳
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 09:28
بعد از ۳ ماه و خورده ای سگ دو زدن خیر سرم گفتم به مناسبت سالگرد مزدوج شدنم در غیاب همسر جان با عزیز و گل پسر بریم الواتی... که خدا خوب تو کاسمون گذاشت و به قول گل پسر ماشین باباجی رو زدم جی جیش کردم.... خدایا جمله بالا رو نادیده بگیر فکر نکنی شکر گذارت نیستم... خیلی مخلصتم خدا جووووووون. خلاصه عین این دو روز مرخصی رو...
-
نیمه ماه
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 13:55
حتما می پرسین چرا همچین اسمی رو واسه این پست گذاشتم.... خوب دلایلش متعدده اولیش که مهمترینشه اینه که نزدیک به نیمه ماهه و اداره ما هنوز پولی دستش نیس که حقوقمون رو بده دومین دلیل اینه که نیمه دی چهار سال از تاریخ عقد من و اقای همسر می گذره... و با تمام فراز و نشیب هاش و اعتراف به این موضوع که گاهی از کرده خویش به سان...
-
امروز به تمامی روز دیگری است
یکشنبه 4 دیماه سال 1390 08:32
آقای همسر دیشب رفتن. خدا منو ببخشه ولی اصلا ناراحت نیستم. فقط زمانی که داشت می رفت کمی دلم واسش سوخت. دلم واسه اینکه کاری می کنه که خودش زود پشیمون میشه می سوزه. از اینکه کلی منت کشی کرد و من دلم مثل سنگ شده بود و با چشمای گرد شده بهم نگاه می کرد دلم سوخت. ولی الان ابدا ناراحت نیستم. باید کمی جلوش وای می سادم تا بفهمه...
-
رنج
شنبه 3 دیماه سال 1390 07:52
هستم . با روزانه هایی که قابل نوشتن نیست و شاید مثل خاطره ای زشت در ذهنم تا ابد بمونه . این چند روز انقدر جنگ اعصاب داشتم که شاید خوردن یا نخوردن بی اهمیت ترین موضع بوده باشه. حس این روزهای من پراز نا امیدی و رنجه. رنج اینکه اونکه باید مرهمت باشه باید یاورت باشه بدیهی ترین مسائل براش غیر قابله فهمه و با نیروی بی منطقی...
-
روزانه ۱۰=(۱۶ روز از خوش تیپ می شم)
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 14:13
روز ها رو می گذرونم. با وجود همسر تنها بودن سخت تر از زمانیه که واقعا نیست. یاد جمله ای می افتم که روزی کسی بهم گفت ... و من این روزها بیشتر از همیشه به جمله اش فکر می کنم. نداشتن هیچ حرفی واسه گفتن .....نداشتن هیچ نقطه مشترک ذهنی .... و می دونم همسر هم مثل من تنها است. از چشمهایی که مرتب از اشک پر و خالی می شه......
-
۹
یکشنبه 27 آذرماه سال 1390 10:13
چند روزی به خاطر اومدن آقای همسر نشد بیام از روزانه هام بنویسم. لبریز از حس های متفاوتم. خوشحالی باغم. اضطراب با ارامش. فقط در تلاشم که رژیمم رو حفظ کنم. که تا حالا موفق شدم .البته آقای همسر هم نسبت به گذشته خیلی کم اشتها تر شده که بخاطر کم خوراکی تو سایته. امروز صبح خودم رو گشیدم و 1:5 کم کردم که از هدف گذاریم 0.5...
-
روزانه ۸
پنجشنبه 24 آذرماه سال 1390 13:19
میرم قصابی نزدیک خونمون تا وقتی آقای همسر اومدن فریزر خونه خجالت زده نشه. صاحبش پیرمردیه همسن پدر. می گه ۷۴ سالش هست و می گه از دورانی که گوشت ۲ تومن بود و حالا شده ۱۸۰۰۰ تومن . می گه از گندمزاری که تو شمال تهران بود و اوون زمان مفت نمی خریدن و حالا... اوون صحبت می کرد و من تشنه حرفهایی که زمانی از پدر میشنیدم و حالا...
-
----(۷)
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1390 08:08
دیروز از اول صبح روز مزخرفی بود. اولین حال گیری این بود که بلیط آقای همسر ok نشد و ایشون با اعصابی له شده مجددا به سایت برگشتن و این جوری اومدنشون باز 2 روز به تعویق افتاد. خیلی چیز بدی آدم منتظر اومدن کسی باشه و این حالت پیش بیاد. چون اعصابم بهم ریخته بود کمی زودتر از اداره مرخصی گرفتم و رفتم. چون ناهار امروز با من...
-
----(۶)
سهشنبه 22 آذرماه سال 1390 11:09
خسته از سر کار دوان دوان خودم رو می رسونم خونه... آخه اقای همسر قراره بیان و من کلی هنوز کار دارم. می رسم خونه عزیز می گه غذا رو از گاز خونه شون به طبقه بالا که منزل ما باشه انتقال بدم و من این کار رو هم می کنم. رسیدم خونه.... گل پسرو عزیز تاب تاب میده و گل پسر چشماش مست خوابه... من آروم می رم آشپزخونه تا گل پسر بیدار...
-
خوش تیپ می شم (۵)
دوشنبه 21 آذرماه سال 1390 08:09
رسیدم خونه می بینم گل پسر خونه رو منفجر کرده و عزیزی هم به نظر تسلیم می یاد. اوونقدر اوضاع بهم ریخته بود که اصلا نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. چند روزیه که گل پسر خیلی حرف گوش نکن شده. جوری که هر چی بهش می گی کار خودش رو انجام می ده. من هم که این چند روز تا آقای همسر بیان کلی کار دارم و نمی دونم چطور باید این...
-
خوش تیپ می شم (۴)
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 08:18
دیروز روز خسته کننده ای بود تا ساعت ۴ و نیم توی جلسه ای توی اداره گیر افتاده بودم. با توجه به بی خوابی شب قبلش که تا ۴ صبح بیدار بودم ولی چندان خواب آلود نبودم. توی اداره از اوونجای که چیزی جز نون همراهم نبود با مقدار زیادی آب جوش و یک لیوان چای خودم رو تا ساعت ۵ نگه داشتم. راستی فهمیدم چای تاثیر زیادی روی تحریک دله...
-
خوشتیپی۳
شنبه 19 آذرماه سال 1390 08:07
پنجشنبه: صبحانه :یه کف دست نان + مقادیر زیادی آب جوشیده (چون تو اداره آب سرد پیدا نمی شه) ناهار:(۳ تا کوفته کوچیک بدون نان + مقادیر زیادی خیار و کاهو) بعد از ظهر: نصف کاسه ماست خوری شله زرد نخورده گل پسر و شام: یه عدد سیب + پرتقال جمعه: قبل از نوشتن چیز هایی که خوردم باید بگم کلا روزهای جمعه بدون اقای همسر خیلی سخت می...
-
خوشتیپی ۲
پنجشنبه 17 آذرماه سال 1390 09:45
قرار بود هر روز بیام و برنامه غذاییمو بنویسم ولی چون نانا و خاله جان اومده بودن وقت نشد. توی این سه روز تمام تلاشمو کردم که به برنامه ام پایبند بمونم. دوشنبه از اونجایی که ناهار خونه دایی جون بودیم سعی کردم با خوردن هویچ و خیار حس خوردنمو اروم کنم. و ناهار هم با اینکه کمی بیشتر از جیره روزانه خوردم ولی با نخوردن غذا...
-
پیش به سوی خوش تیپی ۱
یکشنبه 13 آذرماه سال 1390 14:02
گفتم واسم دعا کنین که کم بخورم ولی مثل اینکه دعاتون عجیب مستجاب شد که از دیروز تا حالا جز آب و کمی دوغ و سه چهار قاشق ماست موسیر به توصیه خاله خانم چیزی نخوردم.امیدوارم حالا حالاها این ویروس توی بدنم فعال باشه و من بی اشتها - ------------------------------------------------------------------------- پی نوشت: البته چون...
-
تصمیم مامان
شنبه 12 آذرماه سال 1390 08:09
در راستای ایجاد حس تغییر و ایجاد شادی و جاری کردن حس خوشبختی در کانون گرم خانواده اینجانب مامان گل پسر اعلام می دارم در اولین قدم .برای ایجاد حس رضایت از خود از امروز ۱۲/۹/۹۰ تصمیم به خوش تیپ سازی گرفته ام. تا در آینده نه چندان دور گل پسر از داشتن مامانی زوار در رفته سرافکنده نگردد . برای این منظور از امروز رژیم غذایی...
-
ذهن زیبا
سهشنبه 8 آذرماه سال 1390 07:52
مدتیه شدیدا با این موضوع درگیرم که حس خوشبخت بودن رو آدم از بیرون دریافت می کنه یا یه موضوع درونیه و یا شاید هم برای داشتن حس خوشبختی هم محیط پیرامون آدم باید این حسو بده و هم درون آدم این حس رو دریافت و یا ایجاد کنه تا بتونه حس شادی و خوشبختی در آدم به وجود بیاد. مدتیه که تو احوالات کسایی که دورو ورم هستن دقیق شدم....
-
تولد گل پسر
یکشنبه 6 آذرماه سال 1390 11:33
دیروز تولد گل پسر بود . دومین سالروز به دنیا اومدنش. یه روز برفی که من ترجیح دادم از خونه بیرون نره و اینجوری تولدی که می خواستم تو مهد براش بگیرم کنسل شد. آخر وقت اداری که زنگ زدم خونه دیدم با اشتیاق می گه مامانی آتیش. و من باخریدن یه کیک کوچیک به همراه مقادیر زیادی فشفشه و ... دل مهربون گل پسر شاد شد. اینقدر خوشحال...
-
من و گل پسر ٤
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 07:56
وقتی دیدمت فهمیدم که واقعا اوون قدر سختی و تهوع ٩ ماهه ارزشش رو داشت. مو هات چسبیده بود به سرت . اوونم فرفری . سفید بودی مثل برف. برعکس بچه های دیگه که معمولا سرخ هستن و خواب تو بیدار بودی و با چشمای کوچولوت دنیای جدید رو نگاه می کردی. حالا ٢ سال گذشته از اوون روز و تو بزرگ شدی. حالا برعکس نوزادیهات که همش گریه می...
-
من و گل پسر ۳
دوشنبه 30 آبانماه سال 1390 13:03
گل پسر می خنده و دلش تاب تاب می خواد... اونم تاب تاب بلند که فقط مامانی بلده اوون جوری تابش بده و من با خستگی می رم تابش میدم از اوون بلندها و صدای خند ه ا ش تو خونه ساکتم می پیچیه. تازه گی ها گل پسر به انواع و اقسام لقب ها خودشو مفتخر کرده. مثلا می گه{پو عسل نانا} {پو نیفیس یابودی بودی} منظور نفس خاله جانه. یا می گه...
-
زمین جای قشنگی نیست برای تو که زیبایی
یکشنبه 29 آبانماه سال 1390 13:32
بیشتر از 10 روزه که آقای همسر برگشتن به محل کارشون و منو گل پسر روزها وشب هامون رو باصدای بارون و بوی پاییز می گذرونیم. این یه هفته ای که اقای همسر بود خیلی زود گذشت ولی خوشحالم که از کارش راضیه و آرامش خاطرشو به دست آورد و بعد از مدتها لبخندشو دیدم و مهربون بودنش رو. احساس می کنم نسبت به قبل از رفتنش صبور تر و...
-
دموکراسی تو روز روشن
سهشنبه 17 آبانماه سال 1390 11:03
روزی که داشتم پست غزلک رو می نوشتم هر فکر و برداشتی رو برای خواننده اش متصور بودم جز اینکه کسی بخواد این برداشت بکنه که من به گل پسر خودم حسودی می کنم !!!! و برای جلو گیری از این حسادت در من که دلخوشیم محبتی که دیگران به من و گل پسر دارن اینه که رابطه شون رو با من کم یا به قولی سر سنگین تا کنن و تصمیم بگیرن که با محبت...
-
بازگشت عشقولانه
شنبه 14 آبانماه سال 1390 11:20
خلاصه آقای همسر چند شب پیش رسیدن خونه. با ساک و زنبیل و اسباب بازیهایی برای گل پسر. و البته با اظهار شرمندگی که نتونست برای من چیزی که مناسب باشه پیدا کنه .وقتی آقای همسر زنگ زدن و به گل پسر گفتم بابایی اومد یه لحظه بهم نگاهی کرد و با تعجب اومد زیر اف اف. وقتی بابای یشو دید یه جیغ خوشحالی کشید و ماشینی که در حال بازی...
-
انتظار
دوشنبه 9 آبانماه سال 1390 09:18
همسر جان به سلامتی تو راه خونن. از اونجایی که کار می کنه تا خونه باید از همه نوع وسایط نقلیه استفاده کنه از قاطر تا هواپیما... انتظار شیرینیه .. دیشب با عزیز جون رفتم کلی خرید کردم .. چیز هایی که آقای همسر دوست دارن... دوست دارم وقتی رسید خونه همه چیز بی عیب و نقص باشه.. نه اینکه آدم ایراد گیری باشه و بخواد گیر...
-
برای غزلک
شنبه 7 آبانماه سال 1390 09:21
خاله جان و نانا یه سفر دو روزه داشتن به خانه پدری که هم دل ما رو شاد کردن و هم خودشون به فیضی رسیدن. من هم به خاطر عدم حضور همسر جان در منزل به صورت کلی از هفت دولت آزادم ، عین این دو روز در خدمت دوستاران بودم . البته اینقدر در من هوش و ذکاوت وجود داره که بفهمم اکثر افراد دور و ورم بیشتر دلتنگ گل پسر هستن تا من.!!!!...
-
مامان جون مامان
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 08:42
این روزها سرم پر از صدا های مختلف هست. یه وقت فکر نکنین که دارم جنون جوانی و یا به شیزوفرنی مبتلا می شم.... یکی از موضوعاتی که همینجور من و در گیر خودش کرده فکر کردن به وضعیت مادریه که این روزها بدون پدر تعامل کردن باهاش اوونم توی یک خونه(البته واحدهای جدا ) کمی سخت و پیچیده شده. گاهی آنچنان مستاصل می شم که دوست دارم...
-
مکاشفات
دوشنبه 25 مهرماه سال 1390 10:31
بیشتر از دو هفته است که آقای همسر رفتن جنوب کشور.دیگه اوون التهاب های اولیه کاملا فرو کش کرده و من و گل پسر با شرایط جدید هماهنگ شدیم. نمی دونم یه حال خاصی دارم این روزها... که امیدوارم بخاطر تغییرات هورمونی باشه... اولین چیزی که این روزها بیشتر دارم بهش فکر می کنم که من و آقای همسر حتی الان که از هم دوریم حرفی جز...
-
صدای کودکی در باد
دوشنبه 18 مهرماه سال 1390 07:59
در همسایگی ما خانواده ای زندگی می کنه که من نه دیدمشون و نه می دونم که دقیقا تو کدوم آپارتمان و یا واحد هستن. تنها راه شناخت من از این خونواده صدای گریه دختر بچه ای که تقریبا بیشتر اوقات شنیده می شه. دختری که هیچوقت نفهمیدم به چه گناهی همش در حال گریه است. و یا مگه یه بچه چه کار بدی می تونه بکنه که پدری که باید حامی...
-
روزنوشت بعد از رفتن همسر
یکشنبه 17 مهرماه سال 1390 07:46
امروز یک هفته هست که آقای همسر رفتن برای کار جنوب کشور. روزهای ناراحتی و چه کنم چه کنم بدون همسر توی خونه تقریبا تمام شده و نظمی جدید در شرایط جدید شکل گرفته. جز گل پسر که ا حساس می کنم گاهی از نبود باباش ناراحته. توی محیط خونه مشکلی نیست که نشه از پسش براومد. ولی حس دو گانه ای در مورد نبودش دارم. مثل خوردن یه خیار تا...
-
عاشق تر از قبلم ،بمون تو پیشم. دور از چشات هرگز آروم نمی شم
دوشنبه 11 مهرماه سال 1390 11:43
یکی از بدترین خصلت هایی که اکثر آدمها بهش دچارن اینه که تا زمانی چیزی رو دارن قدرشو نمی دونن یا اصلا نمی دونن چی دارن!! تا اینکه یه اتفاقی , توی زندگیشون بیوفته تا تازه چشمای ضعیفشون(شما بخون کور) وا کنن بفهمنن که عجب چیز خوبی داشتن و قدرشو ندونستن.... حالا حکایت من هم همینه. من که در کمال رو سیاهی تو پست قبلی نوشته...